مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

عروسک

بدبختی وقتی ندونی داری تقاص چی را پس میدی ، بد بختی وقتی تمام کارات را بزاری کنار تا یکم اروم بشی ، تا چند ساعت برای دلت زندگی کنی اونوقت که احساس سبکی میکنی یه دفعه همه چیز را یه ادمی که هیچی ارزش نداره خراب کنه ، بدبختی وقتی نبیننت ، وقتی حرفت را گوش نکنن ، وقتی حق نداری حتی ناراحت بشی چه برسه که انتظاری داشته باشی ، وقتی میخای حرف بزنی ساکتت کنن ، وقتی ...
اره بدبختی وقتی نمیدونی دم خروس راببینی یا قسم حضرت عباس را ، وقتی حس کنی فقط یه عروسکی که تو تنهایی بقلت میکنن  و  وقتی تنهایی و دلت گرفته ولت میکنن ، وقتی تلافی بدی بقیه را سر تو در میارن ، وقتی هیچی نیستی هیچی

وقتی یادت میاد که بدبختی ، وقتی میبینی غروری که شکستی ، دلی که سپردی و عشقی که تو قلبت میتپه را هیچ کس ، هیچ کس نمی خره ، وقتی خریداری نداری

اخه گدای بیچاره ، بد بخت نکبت ، کثافت لجن ، ساده ، نفهم اینو بفهم که یه عروسکی تو تاقچه که وقتی دلش تنگه بقلت میکنه ، اخه این وسط چیکاره ای دیگه باید چیکار کنه که بفهمی کجایی ، پاتو اندازه گلیم پارت دراز کن
کی میخای بفهمی که دنیا عوض شده ، اینجا شهره ، و همه اینا عادیه عادیه ، کی میفهمی که کجایی ،لجن بفهم ، ازت خسته شدم از این سادگیت و اینکه اینقدر پیله ای خسته شدم ، یکی به من بگه چطور از خودم فرار کنم ، بگه چطور این همه خستگی را تنم بیرون کنم ، اخه خدا کی نوبت منه ، کی نوبت من میشه ؛ من دیگه اخر خطم ..
من میخام یکی برام حرف بزنه ، میخام یکی مثل خودم برای بقیه باشه ، خدایا این تاوان چیه

بگذریم از اینکه اینقدر حقیر باشم که با این مشکلات کوچیک از میدون به در برم بدم میاد ولی درد من این نیست ، من فقط میخام در موردش حرف برنم ، من میخام بشنوم که اشتباه میکنم ، من میخام راستش را بشنوم ، من میخام اعتماد کنم ، میخام بفهمم که چقدر ارزش دارم ، اما اون فقط سکوت میکنه یا اگه حرف بزنه از گل و در دیواری که هیج وقت توجه نمیکنه حرف میزنه ، از این بی توجهی متنفرم ، از اینکه وانمود کنه هیچی نشده واقعا متنفرم ، از اینکه براش مهم نیست تلافی کنم بدم میاد ، نمیدونم چه بدی کردم ، چه نامردی کردم کی دلش را شکستم ، کی نگرانش کردم که تلافی نامردی بقیه را سر من در میاره ، من مستحق این بازی نیستم ...
به ادمای که ازشون متنفرم حسادت میکنم که حتی از اونا هم کمترم و به خودم میگم این خفتی بود که خودت بهش تن دادی ...
شاید عاشقی ادم را خورد کنه ، شاید خیلی جاها لازم بشه که غرورت را بشکنی فقط خدا کنه طرفت بدونه که باید این شخصیت خورد شدت را بزرگ کنه و حرمت دلت را نگه داره
بدم میاد که این حرفا را بزنم ، اینجا که منم اخر له شدن یه مرد زیر چرخ عشقه اما سرم را بالا میگیرم و به دردی که دلم را تنگ میکنه ، به تپش قلبم ، به شوق اشتیاقم ، به حسم و امید و ارزوم افتخار میکنم ، همیشه به بقچه پر خاطره این عشق نگاه میکنم و میبینم که اماده و بسته اس برای اینکه زحمت را کم کنم ، من سهمم را این عشق گرفتم هرچند که خیلی گرون . به هر حال دلقک یه روز میره و شاید یه روزی دوباره برگرده و اینبار تو وبلاگ عروسک یا مترسک در دلش را خالی کنه ، شاید بر نگرده ، شاید ....
من حرف دلم را اینجا گفتم هرچند که خیلی تکراریه ، اما همبازی شدن با دلقک چند تا قانون ساده داره که زیاد هم اسون نیست ، اره هم بازی شدن تو بازی بی نتیجه که دیر یا زود تمام میشه احمقانه است امااجباری نیست ،  اگر پایه این بازی نیستی دلقک را تو دنیای خودش تنها بزار ، تمام دنیا و تمام ازادی و تمدن و فرهنگش مال شماها ، دلقک همون دهاتی املیه که تا حالا دوست خانوادگی نداشته که خیلی چیزا را نمیفهمه ، واقعا انتظار ندارم قوانین بازی من را رعایت کنی ، انتظار ندارم بمونی ، موندن تو این بازی فقط دیوونگیه ، فقط یه توجیه داره فقط یه عشق احمقانه مثل عشق بی سرانجام دلقکه که میتونه پای کسی را به این بازی باز کنه و گذشت و فداکاری و احترامه که میتونه بازی را عاشقانه نگه داره ،  دیگه فرصت و مجال دفعه بعدی وجود نداره ، تا همیشه نمیشه از عشق و عاشقی خرج کرد ، دلقک حاضره این شکنجه را تحمل کنه ، حاضره تا اخر عمرش تنهایش را با خودش تقسیم کنه ، حاضره بمیره اما قانونش را زیر پاش نگذاره ....

دلقک باید بفهمه ، تو رو خدا بفهم اون باید بفهمه کجاست و چقدر مهمه. حاضره همه لهش کنن و غرورش را بشکنن اما میخاد دستای عشقش تکه های دلش را به هم بچسبونه ، میخاد رو زخمش مرهم بزاره ، میخاد بدونه که میدونی برای چی به این فلاکت افتاده

یه وقت نگی منت عشقش را میزاره ، نه به همون دل تنگش قسم نه ، عاشقی منتی نداره ، اون حتی اگه نباشی هم دوست داره ، برای همین راه رفتن بازه فقط میخاد اگه باشه محترم باشه ، فقط میخاد اوجوری که لایقشه باهاش رفتار کنی ، به خدا اون با بقیه فرق داره تلافی زشتی دیگران را سر اون خالی نکن...
راه رفتن بازه اگه خستت میکنه ، دلقک به رفتنت خیره میشه و چشماش به جاده سیاه میشه ، اما دلخور نمیشه ، نمیخاد ازادیت را ازت بگیره ، نیمخاد مجبورت کنه مثل اون زندگی کنی ، بهت شک نداره اما انتظار داره ، با اینکه میدونی چی میخاد حاضره بازم بگه چه انتظاری داره ، این یه انتخابه که باید بکنی ، شهامت داشته باش و خواستت را بگیر ، اما شتر سواری دولا دولا نمیشه ، با اون نمیشه کجدار و مریض طی کرد ، نمیشه اونو داشت اینجوری لهش کرد
اون شک نداره ، حرفت را قبول داره که چیزی نیست ، میفهمه که روابط سالمه ، اگر غیر از این باشه که فقط برو و پشت سرت را نگاه نکن ، اگه چیزی غیر از تماس عادیه  از سادگی ادمای ساده بترس و تا دیر نشده برو و اون طرف سکه اش را نبین ، تحدید نیمکنه اما تو رو خدا اگر غیر از اینه تا دیر نشده برو و تو دنیای خود تنها بزارش ،  اما حالا که چیزی نیست مساله فقط یه انتخاب ساده اس بودن یا نبودن مساله این است
این حرف اخره ، بازی دلقک یه بازیه بی نتیجه و بی عاقبته که تنها چیزی که توجیهش میکنه عشقه ، به عشقت و اینکه دوستش داری هم شک نداره فقط باید ببینی میتونی براش از بعضی چیزات بگذری؟ کج دار و مریض نه چون دلقک تو این ماجرا کوتاه نمیاد ، باید با دلقک حرف بزنی ، حرمت عشقش را هم نگه داری ، نترس خودشو نمیکشه ، دلت هم نسوزه ، فقط به خودت فکر کن و اگر موندن باهاش ازارت نمیده کافیه یه نگاه به دستاش بکنی که منتظره تا محکم تو اغوش بگیرتت و تو عشقش ذوبت  کنه اگر هم تو ترازوی رفتن و موندن کفه رفتن سنگین تره ، دیگه نگاش نکن و حتی صداش را نشنو تا اسیر دام نگاش نشی ، اونم با بهترین ارزو ها بدرقه ات میکنه
فکر نکن حرف جدایی زدن براش اسونه ...

 

مشهد

ساعت ۱۲:۳۶ است و دومین روز مسافرت منه ، فردا دارم برمیگردم و تمام دلخوشیم اینه که شنبه میتونم ببنمش اما تحمل این روزا برام سخت بود
امروز پنجشنبه بود و خوب میدونی که امروز و فردا چقدر برام سخته ، میدونی که امشب را با هزار تا فکر و استرس میخوابم اما این حقیقتی که اگرچه باهاش کنار نمیام ولی قبولش کردم.

این پست را ازتو کافی نت روبروی حرم مینویسم ، اخه امشب تنها رفته بودم حرم (میدونی که من بیشتر به تنهایی عادت دارم) ، جات خالی بود ، امشب از امام رضا یه قول گرفتم که برای حل مشکلات ما پا درمیونی کنه ، بهش گفتم که چقدر دوست دارم ، بهش گفتم که امشب چه شب بدیه ، کلی براش درد دل کردم و از این بخت نامراد گله کردم و اون ساکت و اروم تو هیاهو و شلوغی اون همه ادم به حرفام گوش کرد و لبخند زد
فردا بر میگردم و خدا را شکر تا میام برسم شب میشه و تحمل جمعه اسون تره ، خیلی دلم میخاد که حالا موبایلم را بردارم وبهت زنگ بزنم اما میدونم که حالا تو مهمونی هستی یا شاید تو گیجی مستی داری می رقصی ، شاید نشستی ، شایدم حالا رفته باشی خونه ، شاید تو تخت خوابت .... نمیدونم این موقع که اینقدر به فکرتم اصلا به فکر من هستی ،‌ اصلا یادت هست یه ادم تنها اینقدر دیوونه وار داره بهت فکر میکنه؟ یادت هست ؟

برای دلخوشی خودمم هم که شده به خودم میگم الان تو هم داری به من فکر میکنی و انگار یه چیزی تو وجودم هست که انگشت وسطیش را نشونم میده ،‌ میبنی خودم هم به خودم رحم نمیکنم ، پس از بقیه چه انتظاری میشه داشت
خیلی خوابم میاد و خیلی دلم میخاد بنویسم ، یکم حس نوشتن هم دارم و کلی حرف به دل مونده که میتونه کلی خرجم را بالا ببره ولی انقدر خستم و خوابم میاد ، انقدر روحم تحت فشار و داغونه که اصلا نمیخام بیشتر خودم را تو فشار روحی بزارم و به غصه هام فکر کنم یا ازشون بنویسم ، فقط چند کلمه برات نوشتم که بدونی به فکرتم

دوست دارم و شبت بخیر

امامزاده

با تمام حسادتی و حساسیتی که تو وجودش نسبت به مردا و حتی زنها در مورد عشقش داره ؛‌ امید حسابش از همه جداس هرچی رابطه عشقش با امید بهتر و صمیمی تر باشه خوشحال تره و امیدواره که شاید از این راه رابطه خودش با امید خوب بشه و یه جایی تو دل امید باز کنه ، یه روزی عشقش بهش گفت که امید مرده و خیلی کارش درسته و نباید در موردش بد حرف بزنی ؛ این حرف خیلی بهش حال داد گفت چشم و دلش خواست به حرفش عشقش ، به مردونگی و مرام امید اعتماد کنه ...
 اون روز بعد از کلی صحبت تلفن همیشگی قرار گذاشتن که برن امامزاده ، همیشه عاشق این حس و حالش بود ، وقتی ته دلش یه دریچه امید و اطمینان میدید یه جوری اونم اروم تر میشد و ته دلش یکمی احساس امنیت میکرد ؛ از نوری که ته دلش را روشن میکرد ولی به راحتی بروز نمیداد خیلی خوشش میومد
 رسیده بود خونه و طبق معمول از 12 ساعت وقت کشی و عمر هدر دادن خسته خسته بود ؛ اما هر وقت که قرار بود باهم بیرون برن یه ذوق و اشتیاق که قلبش را مجبور میکنه سریعتر بزنه خستگی را تنش و روح خسته ترش در میاورد و امروز یه شوق دیگه ای داشت ، امروز قرار بود اون جاده های طولانی و تکراری را با یه هدف دیگه گز کنن...
 تو کوچه وحشت منتظر بود که در را باز کنه و با لحن همیشگیش بگه "سلام" ، مثل همیشه این انتظار خیلی سخت و پر دلهره بود ، همینطور که داشت دلهره اش را تو موبایل مخفی میکرد به تیپ زیارتش فکر میکرد ..
 مثل همیشه سوار ماشین شد با همون تیپ همیشگیش !!! راه افتادن ؛ نتونست جلوی خودشو بگیره ؛ "مگه نمیخایم بریم امامزاده ؟؟" ؛ وقتی گفت بی خیال شده خیلی دمق شد و یه جورایی دلش گرفت ،‌اما وقتی فهمید داره بخاطر خستگی خوش تعارف میکنه دوباره خوشحال شد و بدون سوال دور زد و رفت دم در تا چادرش را برداره....
 اون مسیر را بارها باهم رفته بودن ولی اینبار یه حس دیگه ای داشت ، حس قشنگی بود ، با یه جور دلهره که تو پارکینگ امامزاده به اوج خودش رسیده بود و وقتی پیاده شد همینطور که داشت کتش را میپوشید عشقش را تو چادر تصور میکرد و یکم خنده اش گرفته بود ؛ اروم سرش را از رو زمین بلند کرد ؛ نگاهش از پاها تا صورت عشقش خزید و رو صورتش یخ زد و انگار یه ظرف پر از حسرت وخواهش و ارزو به وجودش پاشیدن ....
 به عروس ارزو هاش نگاه می کرد و حال خودش را نمیدونست ، حس خوب بدش با هم قاطی شده بود و نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت که باز تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه و الان اون دختر مظلوم روبروش با اون ابای عربی خوشگل و اون چهره خجالت زده ولی خندون فقط مال خودش بود ، فقط مال خودش
 از پارکینک تا حرم راه زیادی نیست ولی این راه کوتاه را باهم تو ابرا راه رفتن و از نگاه حسود بقیه لذت میبردن و نمیدونم وقتی که دستای یخ زدش تو دستای عشقش گرم شد قلبش چجوری میزد ، این چند قدم که برای اون بیشتر مثل یه رقص رمانتیک و پر لذت بود رسوندشون جلوی در و وقتی داشت دستش را تو دستش بیرون می اورد بهش گفت "عجله نکن من جایی کاری ندارم"....
 حرم خیلی خلوت بود و حس و حال خاصی داشت ؛ چسبیده بود به ضریح و نگاهش را از پنجره هاش می دزدید تا نگاهش به اون طرف نیافته ، ته دلش غوغایی بود و امامزاده را شاهد میگرفت که امید ببین چقدر بهت التماس کردم ، که امید کاری از دست من بر نمیاد ، که کم اورد ؛ که به کمکت احتیاج دارم ؛ هرکاری قراره بکنی زود باش تا دیر نشده من دیگه زیاد نمیتونم لفتش بدم ، امید زود باش ، امید من نمیدنم درستش چیه من کم اوردم .....
 پیش خودش فکر میکرد شاید ابروی این امامزاه امید را تو رو دربایستی بندازه و به خودش اجازه میداد ازش خوشبختی عشقش را بخواد ، از عاقبت به خیری این بازی را بخواد...
 از کنار ضریح اومد کنار و رفت دور تر روبرو خیره به ضریح نشست و تو خودش گم شد و با خودش و امید قصه را مرور میکرد که چی شد و حالا باید چیکار کنه!؟ دلش میخواست همون جا بخوابه تا شاید یکی تو خواب بهش بگه که کجاست و باید کجا بره ؛ یاد خیلی وقت پیش افتاده بود و حس و حال و معصومیتی که از داده بود ، یاد دنیای کوچیکش ، یاد ارزو هایی که حالا خیلی عوض شده بود ، باز دلش برای خودش تنگ شده بود و از طرفی دلش میخواست هنوز خودش را برزخ شک و تردید و بی تفاوتی تبعید کنه ، به خودش میگفت بر میگردم و خودش نمیدونست این ریاضت کی تمام میشه و چه نتیجه ای ازش میگرفت ....
 از جو سنگین اونجا دلش گرفت و دلش هوای تازه میخواست و سردی هوای بیرون خیلی به دلش چسبید و هنوز چند قدم بیشتر نزده بود که دید عشقش داره میاد طرفش، همینطوری که خیره به طرفش میرفت بهش رسید گفت چرا زود اومدی بیرون ؛ من عجله ندارم برو......
 مثل تازه عروس و داماد ها راه افتادن به سمت ماشین و از اینجا به بعدش انقدر تو فکر خیال گذشت که هرچی فکر میکنه بقیه اش یادش نمیاد