با هزار تا بدبختی تو ترافیک عصر پنجشنبه خودم را رسونده بودم فرودگاه تا شاید بتونم زودتر برگردم ؛ برام خیلی مهم بود امشب خونه باشم ولی هیچ راهی سریع تر از هواپیما سراغ نداشتم لیست انتظار پر از اسم ادمایی بود که همه به امید شانسشون منتظر بودن و منم مثل بقیه ، خیلی استرس داشتم و دل تو دلم نبود که صدای زنگ موبایلم به خودم اورد ؛ موبایلم فقط وقتی اون پشت خط باشه اینطوری اروم و قشنگ اهنگ میزنه ، دلم هوری ریخت نمی خواستم بفهمه که تو فرودگاهم اخه عصری بهش گفتم مجبورم تا فردا شب اینجا بمونم تا اومد از سالن برم بیرون قطع کرد و خودم بهش زنگ زدم
- مرتیکه کجایی چرا جواب نمیدی
- سلام
- سلام عزیزم ، خوبی عشق من...
- مرسی ، قربونت برم تو خوبی؟؟ ببخشین نمیتونستم صحبت کنم تا اومدم از اتاق بیام بیرون قطع کردی ..
- خسته نباشی ؛ حالا حتما باید امشب میموندی...
(خندم گرفته میدونم که خیلی شاکیه و فکر میکنه که یادم نیست چه خبره ، منم عمدا انقدر خودم را اشفته و خسته نشون میدم که دیگه باور کنه یادم رفته)
- عزیزم بار اول که نیست مجبور میشم بمونم ؛ زنگ میزنم مامان بیاد پیشت که تنها نترسی
- لازم نکرده خودم میرم اونجا
- نه بمون خونه میاد اونجا مهمون دارن نمیخام تو بری اونجا
- مگه کی اونجاست
- عمه ... نمیخام بری اونجا
- چرا ؟
- بعد بهت میگم ، عزیزم من باید برم تو نمیخاد به مامان زنگ بزنی خودم زنگ میزنم ، بعد از جلسه بهت زنگ میزنم کاری نداری
- نه مواظب خودت باش
خدا خدا میکردم که زنگ نزنه ، رفتم تو سالن یه نفر داشت اسمم را صدا میکرد ، اقای فلانی .... از دور داد زدم بله و دویدم ، از این بهتر نمیشد ظاهرا شانس با من بود نفهمیدم چطور پول بلیط را دادم و دویدم .....
این مسیر چهل پنجاه دقیقه ای چقدر طولانی بود ولی بالاخره رسیدیم ، سریع ماشین را برداشتم و رفتم اول از همه یه دسته گل ظریف اما خوشگل گرفتم ، هدیه تولدش را هم دادم به همون گل فروشه کادو گرفت و عجله عجله یه کیک خوشگل خریدم و شمع و .... وقتی رسیدم جلو دم در یه نفس راحت کشیدم رفتم پایین در را باز کنم ؛ وای یادم رفت سریع پریدم تو ماشین
- الو ارمن
- سلام چطوری ، کجایی بابا
- سلام ببخشید تازه رسیدم ، امانت من امادس
- اره زود بیا بگیر کار دارم
- سه سوت دیگه اونجام
سریع زنگ زدم به مامان و خیالم راحت شده که بهش زنگ نزده ، نمیدونستم شام چیزی داریم یا نه زنگ زدم خونه
- سلام عزیزم ، جلستون تموم شد!!؟
- به به عروس خوشگلم ؛ سلام ؛ بله تمام شد
- زبون نریز ، پاشو بیا دیگه چقدر کار ، انگار نه انگار زن داری...
- ببخشین ، معذرت ، زنگ زدم مامانم داره میاد اونجا ، شام چیزی پختی
- بله نگران نباشین مامانتون را گرسنه نمیزارم فکر میکردم میای کلی شام پختم
- خوب حالا با مادر شوهرت بخور
- لوس
- باشه دوباره زنگ میزنم فعلا کاری نداری
- نه ....
تا قطع کردم منفجر شدم از خنده مطمئن بودم که حسابی خورده تو پرش و عصبانیه ، ارمن منتظرم ایستاده بود تا منو دید اومد دم ماشین امانتی را داد دستم و گفت امشب گیر بازاره زود برو تا تابلو نشده ، پولش را دادم اینبار با خیال راحت رفتم دم در .... تو پارکینک یه فکر باحال زد به سرم ...
دم در اپارتمان ایستادم یکم قیافه خسته به خودم گرفتم و یعنی خیلی عصبیم ، زنگ را زدم ، وقتی در را باز کرد داد زد کثافت ، منم به روی خودم نیاوردم
- سلام
- زهر مار ، دوباره ....
- (نگذاشتم حرفشو بزنه) بابا حالا یکم گذاشتمت سر کار ، البته قرار نبود بیام ، ولی بچه ها کار براشون پیش اومد منم دیدم که فایده نداره موندنم برگشتم ، خیلی خستم میشه بیام تو ( همین طور که این دری وری را میگفتم احساس کردم خنده از رو لباش رفت و باور کرد وقعا یادم نیست چه خبره)
رفتم رو مبلا نشستم و مثل این حاج اقا ها گفتم : خانم چایی داری
- آره الان برات میارم
بعد از نیم ساعت نشستن و ادای ادمای خیلی خسته و بد خلق را در اوردن گفتم:راستی کیفم تو ماشین جا مونده یکم پول توشه برو از تو پارکینک بیارش ، یه نگاهی کرد و دیگه واقعا ناراحت بود (اخه من هیچ وقت اینجوری باهاش حرف نمیزنم) ، به یه لحن ناراحت گفت چشم و وقتی داشت میرفت پایین گفتم تو صندوقه ، برگشت یه چیزی بگه ولی پشیمون شد و رفت
سریع رفتم تو توالت قایم شدم ، اومد تو اما هیچی نگفت ، دیگه اعصابم خورد شد اومد بیرون و گفتم اوری؟؟
- اره رو میزه
- (راست میگفت رو میز بود) من خیلی خستم میرم بخوابم
- شام نمیخوری
- نه سیرم (ته دلم از خنده مرده بودم ، فکر کنم اونم تو اشپرخونه خودش را قایم کرده بود که خندش را نبینم و داشت نقشه میکشید چه بلایی سرم بیاره)
- باشه شب بخیر
رفتم تو اتاق خوابیدم ، چند دقیقه بعد اونم اومد منتظر بودم که عکس العمل نشون بده اما به رو خودش نیاورد و پشتش را کرد به من و بدون هیچ حرفی خوابید منم که مثلا خواب بودم ، داشتم تو دلم بهش فش میدادم که عمرا کم نمیارم ، داشتم شک میکردم که نکنه جدی اونا را او ماشین ندیده؟؟؟ اما نمیخاستم کم بیارم ، باز هم چند دقیقه به سکوت گذشت و ما سر شبی خوابیده بودیم ، از اونجا که واقعا خسته بودم داشت جدی جدی خوابم میبرد ، پا شدم ببینم نکنه جدی ندیده باشه ، رفتم تو اشپزخونه چشمم افتاد به میز گلا تو گلدون بود شمعا روی کیک خیلی قشنگ تزئین شده بود ، اروم گفتم کثافت و بر گشته که یه پارچ اب رو سرم خالی شد ، یه جیغ بلند کشیدم و بلند باهم گفتیم کثافت و یه کتک کاری اساسی کردیم و اخر سر چسبوندم به دیوار و بقلم کرد و گفت کثافت روانیتم ، لباش را بوسیدم و گفتم دوست دارم مثل سگ ، تولدت مبارک
باید اعتراف کنم هیچ لذتی را به اندازه وقتی اروم تو بقلم میگرمش و سرش را به را تو بقل میگرم دوست ندارم ، اروم ترین لحظه زندگی من ، وقتی از تمام مشکلات دنیا به اغوش مهربون تنها عشقم فرار میکنه بهترین لحظات عمر ماست.
.....
همه چیزا را اوردیم تو پذیرایی شمعا را روشن کردم و نشوندمش گفتم بقیه اش با من ، دو تا گلاس اوردم با چندتا تیکه یخ توش و اون شیشه شامپاین که از ارمن خریده بودم ، تو بقل هم لحظه های قشنگمون را تو نور شمع تقسیم کردیم ، تمام چراغها خاموش بود ، فقط نور شمع بود و شعله اتیش عشق ...
نوبت فوت کردن شمعا بود ، قبلش مشروب را اماده کردم و با فوتش همه جا تاریک تاریک شد ، دستامون تو دست هم بود و ما را به سمت اغوش همدیگه میکشید ، نمیدونم تو اون تاریکی چند دقیقه فقط بوش میکردم ، میبوسیدمش و لمسش میکردم ، اینبار دوتا شمع بزرگی که مال کیک نبود را روشن کردم ؛ برق اشکی که کنار چشماش بود را از صورت مهربونش گرفتم و گلاس را دادم به دستش
به سلامتی عشقمون ...
تو صورتش نگاه کردم و گفتم تولدت مبارک ...
هدیه اش را باز کرد و سینه ریز ظریف را داد به دستم گفت تو ببند ، تو سوسو کم نور شمعا برق اون سینه ریز سفید رو پوست برنزه اشت خیلی قشنگ بود ، اروم بوسیدمش این تازه شروعش بود.....
وقتی از عشق بازیمون به خودمون اومدیم تو خیس عرق تو بقلم بود و شمعا دیگه داشت تمام میشد ، گفتم از شام که گذشت پاشو سحری بخوریم و هر دو زدیم زیر خنده دست اندات دور گردنم و گفت کثافت ....
تولد تولد تولدم مبارک ، مبارک مبارک ....
برای ادمی که نه عشقی تو زندگیش داره نه امیدی تو دلش ، بدترین روز زندگیش روز تولدشه
شاید من جزو ادمای بالا نباشم اما خوب روز تولدم بهترین روز زندگیم هم نیست ، اگه بدتر از روزای دیگه زندگیم نباشه بهتر نیست، به هر حال یه عشق دزدکی و یه امید محال به زور منو از گروه ادمای بالا در میاره ، اما یه تنهایی تکراری و این همه بدشانسی بیشتر به دایره ادمای بدبخت نزدیکم میکنه!
بگذریم چند روز پیش تولدم بود و یه سال دیگه از ارزو هام دور تر شدم ، گذشت عمر یادم میاره که برای خیلی از ارزوهای دور و درازی که تو سر داشتم دیگه فرصتی باقی نمونده و عمر خصوصا تو این چند سال اخیر تو یه جریان بی خبری و بهت و گیجی گذشت ، امروز ایستادم و به پشت سر نگاه میکنم و تو مه و غبار فراموشی که پشت سرم جا مونده به زور خاطراتی را میبینم که دوستشون دارم یا ازشون بدم میاد ، اصلا یادم نمیاد کی از این جاده گذشتم و به اینجا رسیدم انگار تمام این راه خسته کننده را خواب گردی کرده باشم به اینجا رسیدم .
باز روزای سخت زندگی دلقک ادامه داره که چاشنی بی خیالی و بی تفاوتی طعم تلخ روزای اخر را کمرنگ تر میکنه ...
اینروزا دوری و ندیدن و نشنیدن ، کنار حسرت دستای مهربونی که به جبر زمونه ازم دوره ، دست به دست هراس روزای اخر داده و طناب اسارتی شده که بستنش پشت ارابه سرنوشت و من را هر جای که دلش میخاد میکشته ، گاهی وقتا تو خاک و خار و خاشاک سرازیری زندگی منو میکشونه و میبره گاهی وقتا تو باتلاق دلهره و تردید و شک غرقم میکنه و من اروم و ساکت منتظرم تا ببینم اخر این قصه به کجا میکشه
بعضی وقتا که تنهایی از هر طرف حمله میکنه و میون شلوغی ادما خودمو هاج واج پیدا میکنم ، بد دلی و شک به سراغم میاد و مثل خوره روحم را میخوره ، نمیدونم این ترس جا موندن از کجا تو وجود من جا مونده! از اینکه ادم شکاک و بد دلی باشم بدم میاد و خیلی باهاش مبارزه میکنم ، شاید همه اینا بخاطر دوری باشه ، اما به خودم حق میدم برای اون یه زره جایی که تو دلش دارم نگران باشم ، که نگران باشم اون همه جایی که تو دلم بهش دادم خالی بشه
تمام زندگی مسخره من با خیال و سایه قشنگش پر شده ، با تمام دلخوری و شکایتی که از زمونه دارم دلم را خوش کردم به ارزوی محال و تو خیالم دور از این نکبت و دربه دری خوشبخت زندگی میکنم ، به هر حال خوشبختی شاید حق ما از زندگی نبود ، سهم ما از زندگی همینی بود که بدست اوردیم ، اونم با چه سختی و مشقتی ..
تولد تولد تولدت مبارک . مبارک مبارک ، تولدت مبارک .بیا شمعها را فوت کن تا صد سال زنده باشی . مبارک مبارک .تولدت مبارک ... هورااااااااااااااااااااااااااا
یک سال بزرگتر شدی .
امروز هم اولین روز 27 سالگیته . پس آغاز بیست و هفتمین سالگرد تولدت را بهت تبریک می گم و برات آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم.همیشه خوش باشی علی جونم .
از اونجایی که این جور مناسبتها (تولد خودم ) حسابی منو جوگیر می کنه ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و تصمیم گرفتم یک تبریک نامه کوچولو برای علی عزیزمکه حالا بزرگتر شده ، توی وبلاگ بنویسم .آخه یه کم فکر کنید ، خیلی اتفاق مهمیه . خیلی خیلی خیلی .... مهمه.
حیف که هیچ کلمه و عبارت دیگه ای نیست که آدم بتونه ، یه تبریک حسابی به عزیزترین کسش بگه و کلی ابراز خوشحالی کنه! پس مجبورم دوباره فقط بگم " تولدت مبارک " .
ولی می تونم به چند تا زبون بگم شاید تاثیرش بیشتر باشه .:
Italian : Buon Compleanno
German : Alles Gute zum Geburtstag!
Hindi (
French : Joyeux Anniversaire
Armenian : Taredartzet shnorhavor! or Tsenund shnorhavor
Japanese : Otanjou-bi Omedetou Gozaimasu!
Spanish : Feliz Cumpleaños!
بذار بگم من تو رو
اون اندازه دوست دارم
که ساحل رو دوست دارن
زورق های شکسته . . .
" تولدت مبارک! "
برات بهترین ها رو آرزو دارم، چون بهترینی!!!!