مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مشهد

ساعت ۱۲:۳۶ است و دومین روز مسافرت منه ، فردا دارم برمیگردم و تمام دلخوشیم اینه که شنبه میتونم ببنمش اما تحمل این روزا برام سخت بود
امروز پنجشنبه بود و خوب میدونی که امروز و فردا چقدر برام سخته ، میدونی که امشب را با هزار تا فکر و استرس میخوابم اما این حقیقتی که اگرچه باهاش کنار نمیام ولی قبولش کردم.

این پست را ازتو کافی نت روبروی حرم مینویسم ، اخه امشب تنها رفته بودم حرم (میدونی که من بیشتر به تنهایی عادت دارم) ، جات خالی بود ، امشب از امام رضا یه قول گرفتم که برای حل مشکلات ما پا درمیونی کنه ، بهش گفتم که چقدر دوست دارم ، بهش گفتم که امشب چه شب بدیه ، کلی براش درد دل کردم و از این بخت نامراد گله کردم و اون ساکت و اروم تو هیاهو و شلوغی اون همه ادم به حرفام گوش کرد و لبخند زد
فردا بر میگردم و خدا را شکر تا میام برسم شب میشه و تحمل جمعه اسون تره ، خیلی دلم میخاد که حالا موبایلم را بردارم وبهت زنگ بزنم اما میدونم که حالا تو مهمونی هستی یا شاید تو گیجی مستی داری می رقصی ، شاید نشستی ، شایدم حالا رفته باشی خونه ، شاید تو تخت خوابت .... نمیدونم این موقع که اینقدر به فکرتم اصلا به فکر من هستی ،‌ اصلا یادت هست یه ادم تنها اینقدر دیوونه وار داره بهت فکر میکنه؟ یادت هست ؟

برای دلخوشی خودمم هم که شده به خودم میگم الان تو هم داری به من فکر میکنی و انگار یه چیزی تو وجودم هست که انگشت وسطیش را نشونم میده ،‌ میبنی خودم هم به خودم رحم نمیکنم ، پس از بقیه چه انتظاری میشه داشت
خیلی خوابم میاد و خیلی دلم میخاد بنویسم ، یکم حس نوشتن هم دارم و کلی حرف به دل مونده که میتونه کلی خرجم را بالا ببره ولی انقدر خستم و خوابم میاد ، انقدر روحم تحت فشار و داغونه که اصلا نمیخام بیشتر خودم را تو فشار روحی بزارم و به غصه هام فکر کنم یا ازشون بنویسم ، فقط چند کلمه برات نوشتم که بدونی به فکرتم

دوست دارم و شبت بخیر

امامزاده

با تمام حسادتی و حساسیتی که تو وجودش نسبت به مردا و حتی زنها در مورد عشقش داره ؛‌ امید حسابش از همه جداس هرچی رابطه عشقش با امید بهتر و صمیمی تر باشه خوشحال تره و امیدواره که شاید از این راه رابطه خودش با امید خوب بشه و یه جایی تو دل امید باز کنه ، یه روزی عشقش بهش گفت که امید مرده و خیلی کارش درسته و نباید در موردش بد حرف بزنی ؛ این حرف خیلی بهش حال داد گفت چشم و دلش خواست به حرفش عشقش ، به مردونگی و مرام امید اعتماد کنه ...
 اون روز بعد از کلی صحبت تلفن همیشگی قرار گذاشتن که برن امامزاده ، همیشه عاشق این حس و حالش بود ، وقتی ته دلش یه دریچه امید و اطمینان میدید یه جوری اونم اروم تر میشد و ته دلش یکمی احساس امنیت میکرد ؛ از نوری که ته دلش را روشن میکرد ولی به راحتی بروز نمیداد خیلی خوشش میومد
 رسیده بود خونه و طبق معمول از 12 ساعت وقت کشی و عمر هدر دادن خسته خسته بود ؛ اما هر وقت که قرار بود باهم بیرون برن یه ذوق و اشتیاق که قلبش را مجبور میکنه سریعتر بزنه خستگی را تنش و روح خسته ترش در میاورد و امروز یه شوق دیگه ای داشت ، امروز قرار بود اون جاده های طولانی و تکراری را با یه هدف دیگه گز کنن...
 تو کوچه وحشت منتظر بود که در را باز کنه و با لحن همیشگیش بگه "سلام" ، مثل همیشه این انتظار خیلی سخت و پر دلهره بود ، همینطور که داشت دلهره اش را تو موبایل مخفی میکرد به تیپ زیارتش فکر میکرد ..
 مثل همیشه سوار ماشین شد با همون تیپ همیشگیش !!! راه افتادن ؛ نتونست جلوی خودشو بگیره ؛ "مگه نمیخایم بریم امامزاده ؟؟" ؛ وقتی گفت بی خیال شده خیلی دمق شد و یه جورایی دلش گرفت ،‌اما وقتی فهمید داره بخاطر خستگی خوش تعارف میکنه دوباره خوشحال شد و بدون سوال دور زد و رفت دم در تا چادرش را برداره....
 اون مسیر را بارها باهم رفته بودن ولی اینبار یه حس دیگه ای داشت ، حس قشنگی بود ، با یه جور دلهره که تو پارکینگ امامزاده به اوج خودش رسیده بود و وقتی پیاده شد همینطور که داشت کتش را میپوشید عشقش را تو چادر تصور میکرد و یکم خنده اش گرفته بود ؛ اروم سرش را از رو زمین بلند کرد ؛ نگاهش از پاها تا صورت عشقش خزید و رو صورتش یخ زد و انگار یه ظرف پر از حسرت وخواهش و ارزو به وجودش پاشیدن ....
 به عروس ارزو هاش نگاه می کرد و حال خودش را نمیدونست ، حس خوب بدش با هم قاطی شده بود و نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت که باز تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه و الان اون دختر مظلوم روبروش با اون ابای عربی خوشگل و اون چهره خجالت زده ولی خندون فقط مال خودش بود ، فقط مال خودش
 از پارکینک تا حرم راه زیادی نیست ولی این راه کوتاه را باهم تو ابرا راه رفتن و از نگاه حسود بقیه لذت میبردن و نمیدونم وقتی که دستای یخ زدش تو دستای عشقش گرم شد قلبش چجوری میزد ، این چند قدم که برای اون بیشتر مثل یه رقص رمانتیک و پر لذت بود رسوندشون جلوی در و وقتی داشت دستش را تو دستش بیرون می اورد بهش گفت "عجله نکن من جایی کاری ندارم"....
 حرم خیلی خلوت بود و حس و حال خاصی داشت ؛ چسبیده بود به ضریح و نگاهش را از پنجره هاش می دزدید تا نگاهش به اون طرف نیافته ، ته دلش غوغایی بود و امامزاده را شاهد میگرفت که امید ببین چقدر بهت التماس کردم ، که امید کاری از دست من بر نمیاد ، که کم اورد ؛ که به کمکت احتیاج دارم ؛ هرکاری قراره بکنی زود باش تا دیر نشده من دیگه زیاد نمیتونم لفتش بدم ، امید زود باش ، امید من نمیدنم درستش چیه من کم اوردم .....
 پیش خودش فکر میکرد شاید ابروی این امامزاه امید را تو رو دربایستی بندازه و به خودش اجازه میداد ازش خوشبختی عشقش را بخواد ، از عاقبت به خیری این بازی را بخواد...
 از کنار ضریح اومد کنار و رفت دور تر روبرو خیره به ضریح نشست و تو خودش گم شد و با خودش و امید قصه را مرور میکرد که چی شد و حالا باید چیکار کنه!؟ دلش میخواست همون جا بخوابه تا شاید یکی تو خواب بهش بگه که کجاست و باید کجا بره ؛ یاد خیلی وقت پیش افتاده بود و حس و حال و معصومیتی که از داده بود ، یاد دنیای کوچیکش ، یاد ارزو هایی که حالا خیلی عوض شده بود ، باز دلش برای خودش تنگ شده بود و از طرفی دلش میخواست هنوز خودش را برزخ شک و تردید و بی تفاوتی تبعید کنه ، به خودش میگفت بر میگردم و خودش نمیدونست این ریاضت کی تمام میشه و چه نتیجه ای ازش میگرفت ....
 از جو سنگین اونجا دلش گرفت و دلش هوای تازه میخواست و سردی هوای بیرون خیلی به دلش چسبید و هنوز چند قدم بیشتر نزده بود که دید عشقش داره میاد طرفش، همینطوری که خیره به طرفش میرفت بهش رسید گفت چرا زود اومدی بیرون ؛ من عجله ندارم برو......
 مثل تازه عروس و داماد ها راه افتادن به سمت ماشین و از اینجا به بعدش انقدر تو فکر خیال گذشت که هرچی فکر میکنه بقیه اش یادش نمیاد

بی تو مهتاب

خوب قول داده بودم که جواب نوشته های عشقم را بدم قرار بود یه وبلاگ جدید بزنم اما برای جبران اشتباهم تصمیم گرفتم که همین جا ادامه بدم ، نمیدونم این خانمی که جواب این شعر را داده کیه اما جوابش باحاله خلاصه اینم جواب شعر بی تو مهتاب تقدیم به عزیز ترین کسی که تو قلبم پا گذاشت همیشه دوست دارم

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
نگه ات هیچ نیفتاده به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،دگر ار پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا سقف فروریخت سر من
بی تو هرگز نشنیدم از این مرغک دل خسته نوایی
بر نیاید دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شور و سروری
چه گریزی زبر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم
ز تو یک لحظه جدایی نتوانم،نتوانم
بی تو من زنده نمانم،زنده نمانم