-
عروسک
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 22:48
بدبختی وقتی ندونی داری تقاص چی را پس میدی ، بد بختی وقتی تمام کارات را بزاری کنار تا یکم اروم بشی ، تا چند ساعت برای دلت زندگی کنی اونوقت که احساس سبکی میکنی یه دفعه همه چیز را یه ادمی که هیچی ارزش نداره خراب کنه ، بدبختی وقتی نبیننت ، وقتی حرفت را گوش نکنن ، وقتی حق نداری حتی ناراحت بشی چه برسه که انتظاری داشته باشی...
-
مشهد
جمعه 29 دیماه سال 1385 00:54
ساعت ۱۲:۳۶ است و دومین روز مسافرت منه ، فردا دارم برمیگردم و تمام دلخوشیم اینه که شنبه میتونم ببنمش اما تحمل این روزا برام سخت بود امروز پنجشنبه بود و خوب میدونی که امروز و فردا چقدر برام سخته ، میدونی که امشب را با هزار تا فکر و استرس میخوابم اما این حقیقتی که اگرچه باهاش کنار نمیام ولی قبولش کردم. این پست را ازتو...
-
امامزاده
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 11:37
با تمام حسادتی و حساسیتی که تو وجودش نسبت به مردا و حتی زنها در مورد عشقش داره ؛ امید حسابش از همه جداس هرچی رابطه عشقش با امید بهتر و صمیمی تر باشه خوشحال تره و امیدواره که شاید از این راه رابطه خودش با امید خوب بشه و یه جایی تو دل امید باز کنه ، یه روزی عشقش بهش گفت که امید مرده و خیلی کارش درسته و نباید در موردش...
-
بی تو مهتاب
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 09:21
خوب قول داده بودم که جواب نوشته های عشقم را بدم قرار بود یه وبلاگ جدید بزنم اما برای جبران اشتباهم تصمیم گرفتم که همین جا ادامه بدم ، نمیدونم این خانمی که جواب این شعر را داده کیه اما جوابش باحاله خلاصه اینم جواب شعر بی تو مهتاب تقدیم به عزیز ترین کسی که تو قلبم پا گذاشت همیشه دوست دارم بی تو من در همه شهر غریبم بی تو...
-
ببخش
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 18:58
ساعت 6 عصره و تازه رسیدم خونه تاریکی دم غروب ؛ نوشته های وب لاگی که دزدکی پیداش کردم ، فال حافظ شب یلدا و حرفای چند دقیقه پیش حسابی دمقم کرده و رسیده و نرسیده نشوندتم پشت لپ تاپ تا یکم خودم را تو نوشته های در همم خالی کنم. ادم یه وقتایی یه کارایی مکینه که نتیجه اش با چیزی که انتظار داره خیلی فاصله داره ، جریان فضولی...
-
شب
شنبه 2 دیماه سال 1385 14:48
خیلی وقته که دل سفید این وبلاگ را با گرفتگی دلم سیاه نکردم ؛ اما این نشونه خوبی نیست ، سکوت دلقک بوی خوشی و شادی نمیده ، سکوتش مثل سکوت همیشگی عشقشه که از رضایت نیست سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست هزار شاکی خودش داره خودش گیره گرفتاره که کار ما گذشته از شکایت هنوز پایبندیم در رفاقت میریزه تو خودش دل غصه هاشو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1385 09:13
با هزار تا بدبختی تو ترافیک عصر پنجشنبه خودم را رسونده بودم فرودگاه تا شاید بتونم زودتر برگردم ؛ برام خیلی مهم بود امشب خونه باشم ولی هیچ راهی سریع تر از هواپیما سراغ نداشتم لیست انتظار پر از اسم ادمایی بود که همه به امید شانسشون منتظر بودن و منم مثل بقیه ، خیلی استرس داشتم و دل تو دلم نبود که صدای زنگ موبایلم به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1385 09:11
تولد تولد تولدم مبارک ، مبارک مبارک .... برای ادمی که نه عشقی تو زندگیش داره نه امیدی تو دلش ، بدترین روز زندگیش روز تولدشه شاید من جزو ادمای بالا نباشم اما خوب روز تولدم بهترین روز زندگیم هم نیست ، اگه بدتر از روزای دیگه زندگیم نباشه بهتر نیست، به هر حال یه عشق دزدکی و یه امید محال به زور منو از گروه ادمای بالا در...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 14:52
تولد تولد تولدت مبارک . مبارک مبارک ، تولدت مبارک .بیا شمعها را فوت کن تا صد سال زنده باشی . مبارک مبارک .تولدت مبارک ... هورااااااااااااااااااااااااااا یک سال بزرگتر شدی . امروز هم اولین روز 27 سالگیته . پس آغاز بیست و هفتمین سالگرد تولدت را بهت تبریک می گم و برات آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم.همیشه خوش باشی علی جونم...
-
رویاهای من
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 15:29
-
تنهایی
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 15:24
عشقم نیست / خیلی تنهام
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 15:06
خوب امروز هم مثل همیشه ، تکراری و خسته کننده ، با یه مشت کارای عقب افتاده که حال و حوصله فکر کردن بهشون را هم ندارم، یکمی هم حالم گرفته .. تا یادم نرفته بگم که پست قبلی کار من نبود و عشقم اونا فرستاده بود ، وقتی دیدمش خیلی جا خوردم و کیف کردم ، خلاصه اینکه از این به بعد من تنها نیستم و دو نفری مینویسیم البته اگه مردم...
-
لحظه زندگی
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 09:15
تو زندگی لحظه هایی هست که احساس می کنی دلت واسه یکی تنگ شده اونقدر که دلت می خواد اونارو از رویاهات بگیری و واقعا بغلشون کنی ، وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ، ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده ، دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه چون فقط یه...
-
دلقک
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:04
دلم برای دلت تنگ میشود دمی که زمانه دلش از سنگ میشود روزای سختیه برای دلقک قصه ما ، پر از تردید و اضطراب و تشویش ، نگرانی از فردایی که رنگش را نمیدونه و میترسه که قصه فردا انقدر تلخ باشه که بازی دلقک هم خنده به لب زمونه نیاره و تلخیشو به رخ سرنوشت بکشه. اما قصه یه روزی که دلقک مثل همیشه بازیگر صحنه زندگی بود از رو سن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 14:16
میگه چرا به زمین و زمون لعنت میفرستی ، میگه به عشقم (خودش) لعنت بفرستم ، میگه ناخواسته وارد زندگیم شده ، میگه ارمشو ازم گرفته... اینو بگم که چند روزیه عشق من مهمون که نه صاحب خونه اینجاست ، مثل قلبم ، اخرش طاقت نیاوردم و بهش گفتم که عقده هامو کجا خالی میکنم ، اخه من اصلا بلد نیستم بهش دروغ بگم تازه بلد باشم مگه میشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 09:46
خوب همیشه هم که حالم خوش نیست خیلی وقتا اصلا حال خوشی ندارم 5 شنبه شب تا حالا هم تو اوج دپرسی و خستگی روحی ام . صبح پنچشنبه بود و بعد یک شب خواب اشفته و پر از فکر و خیال به زور ساعت 5/5 بیدار شدم که یه روز پر ماجرا را شروع کنم.اول که پرواز ابراهیم نشسته بود و باید میرفتم پیشواز و از طرفی برای مهمونی امروز که خواب شب...
-
شب
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 14:39
صدای زنگ موبالیم خواب دم صبح را ازچشمم گرفت پریدم گوشی را Silence کردم که بیدار نشه، مادرم بود و زنگ زده بود تا بیدار بشم برم دنباش ،برگشتم لب تخت نشستم ، خیلی ناز خوابیده بود و پتو یکم از روش پس رفته بود اروم بوسش کردم و پاشدم که دوش بگیرم و اماده بشم که برم دنبال ماما. وقتی از حمام اومدم بیرون صداش از تو اشپزخونه...
-
بهترم
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 16:12
خوب همیشه هم که کشتی من غرق نشده ، البته دلیل خاصی نداره ولی همینطوری الکی یکم بهترم. البته از صبح بخاطر یه سری اتفاقی که دیشب برای قل عشق من افتاده بود نگران و عصبی بودم اما ظاهرا مشکل تا حدودی حل شده و منم یکم از نگرانی هام کم شده . همش از خودم میپرسم که اگه واقعا داشتمش و زنم بود چجوری با این اتفاقا برخورد میکردم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 11:54
خوب بازم دلم گرفته بازم الکی حرفمون شده ؛ سر چی نمیدونم اما ازش انتظار دارم تو این شرایط که اصلا حال خوبی ندارم یکم درکم کنه و دست رو نقاط حساس من نزاره ولی خانوما همیشه اینجورین و این یکی از دلایلیه که ازشون میترسم .(میدونم اگه اینو بخونه شاکی میشه) از بحث قبلی و صحبت هایی که کردیم به این نتیجه رسیده بودم که زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 15:42
باز فیلم یاد هندستون کرده عجیب هوس نوشتن دارم ، میدونم یه روزی شاید خیلی دور بر میگردم و این وبلاگ را میخونم و از حسی که اینروزا دارم کلی تعجب میکنم . اما دوست دارم خاطرات این روزا را با تمام سختیش و نگرانی هاش برای همیشه جاوید کنم. خوب دیروز روز پدر و مرد و اینا بود و من دیگه دلخوری های دوشنبه صبح را فراموش کرده بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 15:39
امروز انقدر دلم گرفته انقدر که بعد از چند ماه دوری از وبلاگ و وبلاگ بازی وقتی دیدم حرف دلم را با هیچ کس نمیتونم بزنم دست به دامن Blogsky شدم تا شاید... گرچه بعید میدونم اینجا هم بتونم خالی بشم ، قرار بود امروز با ابی بریم شمال اما انقدر دلم گرفته که دوست دارم تنها بزنم به جاده ولی اینجا هم باید مراعات مادر و پدر و...