مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

دلقک

 

دلم برای دلت تنگ میشود
دمی که زمانه دلش از سنگ میشود

روزای سختیه برای دلقک قصه ما ، پر از تردید و اضطراب و تشویش ، نگرانی از فردایی که رنگش را نمیدونه و میترسه که قصه فردا انقدر تلخ باشه که بازی دلقک هم خنده به لب زمونه نیاره و تلخیشو به رخ سرنوشت بکشه.
اما قصه
یه روزی که دلقک مثل همیشه بازیگر صحنه زندگی بود از رو سن چشمش افتاد به یکی از تماشاچی های نمایشش و دلش هوری ریخت پایین ، خشکش زده بود انگار تمام تماشاچیا مثل همیشه سیاه سفید بودن و اون یه نفر رنگی ، با بقیه فرق داشت ، هر دو خیره به هم موندن و تماشاچیا نفهمیدن که داره چه اتفاقی میافته شاید فکر کردن اینم قسمتی از نمایشه ! دلقک مست نگاه اون تماشاچی شد بود و مستانه به بازی صحنه ادامه داد ، رقصید و خندید و خندوند ، مردم قهقه میزدن و از اداهاش لذت میبردن ، اما یه غمی به صورت اون تصویر خیره نشسته بود که دل تنگ دلقک را تنگتر میکرد ، دلقک رقصید و رقصید ، خندید و خندوند ولی تصویر قشنگش نخندید و مات نگاهش کرد، فقط نگاهش کرد..
برو بچه های سیرک به مدیر سیرک میگفتن وقت دلقک تمام شده چرا نماریش بیرون و مدیر انگار از خنده و شادی مردم مست و راضی باشه با دست اشاره کرد و با زمین خوردن دلقک قهقه اونم بلند شد ، اینبار اون تماشاچی مهربون همینطور که یه قطره اشک کنار چشماش نشسته بود لبخند زد و بی اختیار شروع کرد به دست زدن ، دلقک انگار میون تمام اون صدا منتظر صدای دست مهربون عشقش باشه با تعجب برگشت وقتی لبخند را رو لباش دید بی اختیار به سمتش دوید نزدیک بود از صحنه بیافته پایین و باز همه خندیدن ، اما باز نگاه اون دو نفر به هم گره خورده بود ، مردم بی اختیار تشویق میکردن و فکر میکردن که تشویق اوناست که امشب دلقک را اینطور به وجد اورده ..
اولین باری بود که دلقک برای شادی دل عشقش دلقک بازی در میاورد و این تنها هدیه ای بود که میتونست به عشقش بده ، دلقک دیگه داشت از پا در میومد ، خسته بود ، ولی میرقصید ، دیگه بقیه شاکی شده بودن و به مدیر سیرک فشاد میاوردن که بابا بیارش پایین وقت سیرک تمام شد...
مدیر سیرک با هیجان وارد صحنه شد و فریاد زد به افتخار بزرگترین دلقک دنیا ...... و همه با هیجان تشویش کردن ، دیگه رقص مستانه دلقک تمام شده بود ولی نگاه اون دو نفر به هم گره خورده بود ، دلقک از صحنه بیرون نرفت و یه گوشه نشست و خیره عشقش موند چون میدونست که این لحظه ها تو عمرش تکرار نمیشه و اون تصویر زیبا هم که دیگه دلش اسیر شده بود اروم نشسته بود و خدا خدا میکرد که اون نمایش تمام نشه گرچه حواسش به بازی شیر و اتیش نبود.
ولی مثل همه عشق و عاشقیا اون نمایش تمام شد و مردی که کنار اون فرشته زیبا نشسته بود دستاش را گرفت و گفت "بلند شو عزیزم ، خوابت برد ، نمایش تمام شد..." هنوز اشک تو چشماشون حلقه زده بود و تا اونجا که میشد....
نزدیک صبح بود دلقک روی صحنه خوابش برده بود و هر از چندگاهی با حول و هراس از خواب میپرید و تجسم میکرد که عشقش کنار اون مرد داره چیکار میکنه، یه اهی میکشید و خستگی به کمکش میومد و میخوابید

نظرات 2 + ارسال نظر
یه عاشق یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:18 ب.ظ

محشر نوشتی پسر

...سکوت دیوار.. دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:35 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
شاید یه دلقک همه را بتونه بخوندونه اما شاید یه عاشق یه دله پر از غم باشه.
راستش واقعا یه موقعیت خوب نصیبت شده ازش لذت ببر لذت دوستی با کسی که سالها دنبالش بودی نصیب هر کسی نمی شه
قربانت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد