ادعا میکردم که عاشق نمیشم فکر میکردم از من گذشته ، یه بار مزه یه عشق بچگانه را چشیده بودم.اما تو سخت ترین قسمت سریال زندگیم اومد تو زندگیم بهش عادت کردم و عاشقش شدم، با اینکه میدونستم هیچ وقت مال من نیست.تو دنیای کوچیک خودمون دو نفر حس میکردم مال منه فقط من ... تو بازی قشنگ من همبازیم شد اما امروز فهمیدم که از این بازی خسته شده همیشه همینطوره دیگه باورم شده که اشکال از منه که همه زود ازم خسته میشن از امروز صبح دارم به ادامه سریال زندگیم فکر میکنم ، به تنهایی خودم که بیشتر از همه چیز بهش عادت دارم و یادم افتاده که چقدر دوسش دارم به ادامه قصه با خاطرات قشنگ عشق بچگانه دو تا ادم که خیلی زود بزرگ شدن