مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

شب

خیلی وقته که دل سفید این وبلاگ را با گرفتگی دلم سیاه نکردم ؛ اما این نشونه خوبی نیست ، سکوت دلقک بوی خوشی و شادی نمیده ، سکوتش مثل سکوت همیشگی عشقشه که از رضایت نیست

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره
خودش گیره گرفتاره

که کار ما گذشته از شکایت
هنوز پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو
اخه هیچ کس نمیخاد قصه هاشو

...
اره ، دم سیاوش گرم که همیشه برا حال خراب ما یه شعری گفته

بگذریم از اون شب دلگیر تو اون جاده همیشگی و اون بغض هم سن دلقک که شکست و ابروی نداشته اش را پیش عشقش برد حالش بهتره و حس میکنه میتونه 26 سال دیگه تمام درداش را تو دلش بریزه تا شاید تو سن 52 سالگی کی یا کجا خودشو خالی کنه شاید تو یه جاده تاریک تو بیابونای آریزونا شاید کنج تنهایی خودش تو خونه متروکش یا کنار غروب کارون ...
از خودش خیلی شاکیه که هیچ غلطی نمیتونه بکنه و تنها کاری که ازش بر میاد اینه که گوش کنه و برای اینکه یخ سکوت عشقش را بشکنه و فرصت شکایت و درد دل بهش بده گه گداری چند کلمه حرف بزنه که بدونه داره گوش میکنه ، بعضی وقتا مثل پیرمردا چند کلام نصیحت تا ثابت کنه پشت ظاهر جوونش دلش خیلی هم جوون نیست و تو پرانتز بگه که دیگه رفتنیه
دلش گرفته ، اما نه به اندازه اون شب ، هنوز تو بهت اون شب ارزو مونده که باورش نمیشد به رویای هر شبش رسیده و کنار عشقش زیر یه سقف خوابیده ، گرچه اونشب خوابش نبرد و دلهره همدم تنهایشون بود ولی با خودش تکرار میکرد که دیگه همچین فرصتی پیدا نمیکنی ، اون شب هم صبح شد و اینبار برعکس همیشه سپیده صبح بود که مارش جدایی میزد .
هرچی میخام خلاصه کنم نمیتونم ازش بگذرم پس از اولش میگم

تو خونه با همه حرفش شده بود و از تموم کسایی که دوسشون داشت دلخور بود ، خیلی هم دلخور بود که چطور اونو نمی بینن و اینقدر رو حرفشون پافشاری میکنن ، رفیق بچگی ها و شریک خاطره های بیست و چند سالش هم دست کمی از بقیه نداشت و سردی حرفای عشقش که انگار از نگاهش فرار میکرد تیر خلاصش قلبش شده بود ، میدونست دیگه نباید تو خونه باشه ، دم ناهار به یه بهونه زد بیرون تا مثل بچه ای که حس میکنه هیچ کس را تو دنیا نداره زنگ بزنه به عشقش تا یکم سبک بشه و باز سرمای حرفاش رو تمام وجودش برفک زد و کلید قرمز موبایلش اون ارتباط دور را قطع کرد ، مثل همیشه داغ دلشو سر پدال گاز ماشین در می اورد تو برق افتاب تو اون جاده خلوت همیشگی صدای زوزه موتور ماشین صدای هق هقش را گم میکرد ، از خدا می پرسید چرا و منتظر جوابش نمی موند....
عصر اونروز مثل آتیش زیر خاکستر کنار عشقش نشسته بود و از هرجایی حرف میزدن ، حرف زدن تا رسیدن به سفر دلقک و اتفاقای بعدش ، و این اتفاقا بود که یخ عشقش را شکست و اون ده دقیقه سکوت را طولانی تر کرد و اشکایی که فرصت حرف زدن را از هر دوشون گرفته بود و ته دلش خوشحال بود که عشقش میخاد اشکش را مخفی کنه و برای اینم که شده صورت پر از اشکش را نمیبینه ، غافل از اینکه این اشکا انقدر طول و درازن که اخر ابروش را میبره ...
شب بود و جاده را زوری میدید و غمی که تو صدای ترانه بود خیلی به دلش مینشست.تو ترانه دنبال حرفای خودش میگشت و هر وقت حرف دلش را از اون خواننده ناشناس میشنید دست عشقش را محکم تر تو دستش فشار میداد...

می میرم برات
میدونستی که ...

عاشقم هنوز ...
....
برو که رفتن بدون ما میرسه به دنیا نور...
.....

جاده ادامه داشت و اون حال و هوا هم و یه سکوت سنگین که بعضی وقتا عشقش میشکست ، اما حرفی برای گفتن نداشت ، به فکر روزایی بود که این جاده را تنها شب گردی میکنه ، به فکر خاطراتی که تو تمام این جاده ها داشت ، به سری که خیلی از این شبا تو این جاده ها روی پاهاش بود ، به تنهایی خودش ، به تنهایی عشقش به این بخت نامراد ، به حسرتی که تو دلشون جا مونده بود به خوشبختی که خدا فقط یه تیکه اش را نشون داد و داغش را به دلشون گذاشته بود و باز به اون چرا فکر میکرد به اینکه چرا و چطور قصه به اینجا رسید

دیگه ابروش رفته بود و دستای مهربون عشقش بود که صورت خیس دلقک را پاک میکرد و کار از کار گذشته بود ،‌ صداش تو گوشش میپیچید که بسه ، تو رو خدا بسه و فرصتی پیدا نمیکرد که جوابی بده.....
زده بود به سرش ، امشب دیگه وقتش بود بزنه به جاده ، انقدر دلش گرفته بود که هیچ چیز مثل رانندگی تو جاده های تاریک ارومش نمیکرد ، تصمیم گرفته بود که به هیچ کس حتی به عشقش نگه امشب چه نقشه ای کشیده و بی سر و صدا بره قم ، لابلای اشکاش به تاریکی و سکوت جاده کاشان فکر میکرد و پیش خودش خیال میکرد تو تاریکی و ارامش اون جاده زیر اسمون صاف و پر ستاره شب چه حالی پیدا میکنه ..
نفهمید چی مجبورش کرد راز سفر امشبش از دهنش درز پیدا کرد و فاتحه اون خلوت خونده شد ، با حال خرابی که داشت جرات نمیکرد عشقش را اون وقت شب دربه در بیابون و جاده کنه و از طرفی حالا دیگه نمیتونست تنها بره ، نمیدونم چی شد که اونشب قرار شد برن چایخونه و باز یادم نیست که چطور برنامه اونشبشون به هم خورد و چند ساعت بعد بود که با یه بطری نصفه مشروب با اضطراب از پله ها بالا میرفت تا خستگی روحش را تو تاریکی مستی گم کنه و از اون حال و هوا بیرون بیاد ...
یه حس بدی بهش میگفت که عشقش از رو دل سوزی و ترحم اون شب این همه خطر را به جون خریده و دلقک خسته را مهمون تنهایش کرده ، از این فکر فرار میکرد و امید وار بود که اینطور نباشه ، ته دلش ارزو میکرد که ای کاش وترحمی در کار نباشه ، نکنه امشب مهمون ناخونده و مزاحم خلوت عشقم باشم ؟ هر وقت این فکر به سرش میافتاد دلش میگرفت و قصه تا ابرو هاش بالا میرفت و بعد که به خودش میومد زوری میخندید...
مستی داشت کار خودش را میکرد و یکم راحت تر بود ، از هر دری حرف زدن و برای فرار از خستگی هاش حاضر بود در مورد هر چیزی از سیاست گرفته تا عرفان یه ساعت روده درازی کنه و حرص همه را در بیاره ،‌ چشماش بی حال شده بود و نگاهش زیر نور فلاشر رو بدن عشقش سنگین شده بود و باز سعی میکرد رقص اون اندام قشنگ را به خاطر بسپره ...
همه سنگین و خواب الود بودن اما دلقک نمیخاست بخوابه میخاست تا صبح کنار عشقش باشه و این شب تکرار نشدنی را تا صبح بدرقه کنه ، میخاست لحظه لحظه اون شب ارزو را تو خاطرش حفظ کنه و وقتی که همه تصمیم گرفتن بخوابن باز دلش گرفت ، داشت اطراف پذیرایی یه جایی برای خواب پیدا میکرد و نگاهش دنبال اون کاناپه بود و منتظر اجازه صاحب خونه که دعوت به اتاق خواب عشقش برق از سرش پروند !!!!
نگران فردای اون روز بود که بقیه چه قضاوتی در مورد اون شبشون میکنن و نگران متلک های که عشقش را ازار بدن؛ اما ظاهرا باید اونشب کنار عشقش میخوابید ، حتی فکرش دیوونه اش میکرد که داره به این ارزوش میرسه...
اون شب نه خوابش میبرد و نه دلش میخواست بخوابه و تا صبح تو افکار خودش غرق بود ، به ارزوی هاش ؛ به روز اول ؛ به فردا ؛ و به همه چیز فکر میکرد و بعضی وقتا به عشقش نگاه میکرد که خسته کنارش خوابیده بود...
مثل بقیه خوشبختی هاشون اون شب هم زود تمام شد و روشنی صبح بود که دلش را جا گذاشت و گیج و منگ از مستی و بی خوابی به سمت خونه راه افتاد

نظرات 1 + ارسال نظر
غزال شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ http://kessafat.blogsky.com/

سلام دلقک قصه

اشکاتو پاک کن شاپرک بخدا شب تموم میشه


گریه نکن گریه نکن اشکای تو حروم میشه


اسیر دست شب نشو چشماتو واکن شاپرک


خودتو قربونی نکن تو این جدال صد به تک!


من با تو همقسم میشم با تو می مونم همیشه


خودت می دونی عزیزم بی تو بمونم نمیشه


زنده میشم با نفست با عطر تو جون می گیرم


اگه بمونی پیش من به خدا آروم می گیرم


پیشم بمون پیشم بمون همیشه عاشقم بمون


شاپرک باغ خدا...... برای من بازم بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد