مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

با هزار تا بدبختی تو ترافیک عصر پنجشنبه خودم را رسونده بودم فرودگاه تا شاید بتونم زودتر برگردم ؛ برام خیلی مهم بود امشب خونه باشم ولی هیچ راهی سریع تر از هواپیما سراغ نداشتم لیست انتظار پر از اسم ادمایی بود که همه به امید شانسشون منتظر بودن و منم مثل بقیه ، خیلی استرس داشتم و دل تو دلم نبود که صدای زنگ موبایلم به خودم اورد ؛ موبایلم فقط وقتی اون پشت خط باشه اینطوری اروم و قشنگ اهنگ میزنه ، دلم هوری ریخت نمی خواستم بفهمه که تو فرودگاهم اخه عصری بهش گفتم مجبورم تا فردا شب اینجا بمونم تا اومد از سالن برم بیرون قطع کرد و خودم بهش زنگ زدم
- مرتیکه کجایی چرا جواب نمیدی
- سلام
- سلام عزیزم ، خوبی عشق من...
- مرسی ، قربونت برم تو خوبی؟؟ ببخشین نمیتونستم صحبت کنم تا اومدم از اتاق بیام بیرون قطع کردی ..
- خسته نباشی ؛ حالا حتما باید امشب میموندی...
(خندم گرفته میدونم که خیلی شاکیه و فکر میکنه که یادم نیست چه خبره ، منم عمدا انقدر خودم را اشفته و خسته نشون میدم که دیگه باور کنه یادم رفته)
- عزیزم بار اول که نیست مجبور میشم بمونم ؛ زنگ میزنم مامان بیاد پیشت که تنها نترسی
- لازم نکرده خودم میرم اونجا
- نه بمون خونه میاد اونجا مهمون دارن نمیخام تو بری اونجا
- مگه کی اونجاست
- عمه ... نمیخام بری اونجا
- چرا ؟
- بعد بهت میگم ، عزیزم من باید برم تو نمیخاد به مامان زنگ بزنی خودم زنگ میزنم ، بعد از جلسه بهت زنگ میزنم کاری نداری
- نه مواظب خودت باش

خدا خدا میکردم که زنگ نزنه ، رفتم تو سالن یه نفر داشت اسمم را صدا میکرد ، اقای فلانی .... از دور داد زدم بله و دویدم ، از این بهتر نمیشد ظاهرا شانس با من بود نفهمیدم چطور پول بلیط را دادم و دویدم .....
این مسیر چهل پنجاه دقیقه ای چقدر طولانی بود ولی بالاخره رسیدیم ، سریع ماشین را برداشتم و رفتم اول از همه یه دسته گل ظریف اما خوشگل گرفتم ، هدیه تولدش را هم دادم به همون گل فروشه کادو گرفت و عجله عجله یه کیک خوشگل خریدم و شمع  و .... وقتی رسیدم جلو دم در یه نفس راحت کشیدم رفتم پایین در را باز کنم ؛ وای یادم رفت سریع پریدم تو ماشین
- الو ارمن
- سلام چطوری ، کجایی بابا
- سلام ببخشید تازه رسیدم ، امانت من امادس
- اره زود بیا بگیر کار دارم
- سه سوت دیگه اونجام
سریع زنگ زدم به مامان و خیالم راحت شده که بهش زنگ نزده ، نمیدونستم شام چیزی داریم یا نه زنگ زدم خونه

- سلام عزیزم ، جلستون تموم شد!!؟
- به به عروس خوشگلم ؛ سلام ؛ بله تمام شد
- زبون نریز ، پاشو بیا دیگه چقدر کار ، انگار نه انگار زن داری...
- ببخشین ، معذرت ، زنگ زدم مامانم داره میاد اونجا ، شام چیزی پختی
- بله نگران نباشین مامانتون را گرسنه نمیزارم فکر میکردم میای کلی شام پختم
- خوب حالا با مادر شوهرت بخور
- لوس
- باشه دوباره زنگ میزنم فعلا کاری نداری
- نه ....

تا قطع کردم منفجر شدم از خنده مطمئن بودم که حسابی خورده تو پرش و عصبانیه ، ارمن منتظرم ایستاده بود تا منو دید اومد دم ماشین امانتی را داد دستم و گفت امشب گیر بازاره زود برو تا تابلو نشده ، پولش را دادم اینبار با خیال راحت رفتم دم در .... تو پارکینک یه فکر باحال زد به سرم ...
دم در اپارتمان ایستادم یکم قیافه خسته به خودم گرفتم و یعنی خیلی عصبیم ، زنگ را زدم ، وقتی در را باز کرد داد زد کثافت ، منم به روی خودم نیاوردم
- سلام
- زهر مار ، دوباره ....
- (نگذاشتم حرفشو بزنه) بابا حالا یکم گذاشتمت سر کار ، البته قرار نبود بیام ، ولی بچه ها کار براشون پیش اومد منم دیدم که فایده نداره موندنم برگشتم ، خیلی خستم میشه بیام تو ( همین طور که این دری وری را میگفتم احساس کردم خنده از رو لباش رفت و باور کرد وقعا یادم نیست چه خبره)
رفتم رو مبلا نشستم و مثل این حاج اقا ها گفتم : خانم چایی داری
- آره الان برات میارم
بعد از نیم ساعت نشستن و ادای ادمای خیلی خسته و بد خلق را در اوردن گفتم:راستی کیفم تو ماشین جا مونده یکم پول توشه برو از تو پارکینک بیارش ، یه نگاهی کرد و دیگه واقعا ناراحت بود (اخه من هیچ وقت اینجوری باهاش حرف نمیزنم) ، به یه لحن ناراحت گفت چشم و وقتی داشت میرفت پایین گفتم تو صندوقه ، برگشت یه چیزی بگه ولی پشیمون شد و رفت
سریع رفتم تو توالت قایم شدم ، اومد تو اما هیچی نگفت ، دیگه اعصابم خورد شد اومد بیرون و گفتم اوری؟؟
- اره رو میزه
- (راست میگفت رو میز بود) من خیلی خستم میرم بخوابم
- شام نمیخوری
- نه سیرم (ته دلم از خنده مرده بودم ، فکر کنم اونم تو اشپرخونه خودش را قایم کرده بود که خندش را نبینم و داشت نقشه میکشید چه بلایی سرم بیاره)
- باشه شب بخیر
رفتم تو اتاق خوابیدم ، چند دقیقه بعد اونم اومد منتظر بودم که عکس العمل نشون بده اما به رو خودش نیاورد و پشتش را کرد به من و بدون هیچ حرفی خوابید منم که مثلا خواب بودم ، داشتم تو دلم بهش فش میدادم که عمرا کم نمیارم ، داشتم شک میکردم که نکنه جدی اونا را او ماشین ندیده؟؟؟ اما نمیخاستم کم بیارم ، باز هم چند دقیقه به سکوت گذشت و ما سر شبی خوابیده بودیم ، از اونجا که واقعا خسته بودم داشت جدی جدی خوابم میبرد ، پا شدم ببینم نکنه جدی ندیده باشه ، رفتم تو اشپزخونه چشمم افتاد به میز گلا تو گلدون بود شمعا روی کیک خیلی قشنگ تزئین شده بود ، اروم گفتم کثافت و بر گشته که یه پارچ اب رو سرم خالی شد ، یه جیغ بلند کشیدم و بلند باهم گفتیم کثافت و یه کتک کاری اساسی کردیم و اخر سر چسبوندم به دیوار و بقلم کرد و گفت کثافت روانیتم ، لباش را بوسیدم و گفتم دوست دارم مثل سگ ، تولدت مبارک
باید اعتراف کنم هیچ لذتی را به اندازه وقتی اروم تو بقلم میگرمش و سرش را به را تو بقل میگرم دوست ندارم ، اروم ترین لحظه زندگی من ، وقتی از تمام مشکلات دنیا به اغوش مهربون تنها عشقم فرار میکنه بهترین لحظات عمر ماست.
.....
همه چیزا را اوردیم تو پذیرایی شمعا را روشن کردم و نشوندمش گفتم بقیه اش با من ، دو تا گلاس اوردم با چندتا تیکه یخ توش و اون شیشه شامپاین که از ارمن خریده بودم ، تو بقل هم لحظه های قشنگمون را تو نور شمع تقسیم کردیم ، تمام چراغها خاموش بود ، فقط نور شمع بود و شعله اتیش عشق ...
نوبت فوت کردن شمعا بود ، قبلش مشروب را اماده کردم و با فوتش همه جا تاریک تاریک شد ، دستامون تو دست هم بود و  ما را به سمت اغوش همدیگه میکشید ، نمیدونم تو اون تاریکی چند دقیقه فقط بوش میکردم ، میبوسیدمش و لمسش میکردم ، اینبار دوتا شمع بزرگی که مال کیک نبود را روشن کردم ؛ برق اشکی که کنار چشماش بود را از صورت مهربونش گرفتم و گلاس را دادم به دستش
به سلامتی عشقمون ...
تو صورتش نگاه کردم و گفتم تولدت مبارک ...
هدیه اش را باز کرد و سینه ریز ظریف را داد به دستم گفت تو ببند ، تو سوسو کم نور شمعا برق اون سینه ریز سفید رو پوست برنزه اشت خیلی قشنگ بود ، اروم بوسیدمش این تازه شروعش بود.....
وقتی از عشق بازیمون به خودمون اومدیم تو خیس عرق تو بقلم بود و شمعا دیگه داشت تمام میشد ، گفتم از شام که گذشت پاشو سحری بخوریم و هر دو زدیم زیر خنده دست اندات دور گردنم و گفت کثافت ....



عزیزم تولد مبارک ، اینم رویای من بود .نمیدونم چطوری حسم را بهت بگم امیدوارم از این اروزوهای بچگانه من بفهمی تو دریای طوفانی دل من چی میگذره ، هزار سال زنده باشی ،‌ دوست دارم

نظرات 1 + ارسال نظر
سکوت دیوار سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
چه لذتی بهتر از این...خدا را شکر کن که کناره عشقتی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد