خوب امروز هم مثل همیشه ، تکراری و خسته کننده ، با یه مشت کارای عقب افتاده که حال و حوصله فکر کردن بهشون را هم ندارم، یکمی هم حالم گرفته ..
تا یادم نرفته بگم که پست قبلی کار من نبود و عشقم اونا فرستاده بود ، وقتی دیدمش خیلی جا خوردم و کیف کردم ، خلاصه اینکه از این به بعد من تنها نیستم و دو نفری مینویسیم البته اگه مردم بگذارن؛ یکمی دپرسم اخه قراره برای حدود ده روز بره مسافرت و من تنها میمونم ..
نمیدونم چرا هر وقت میخاد بره کیش اینقدر دلم میگیره و نگرانم ، هر دومون دلیلش را میدونیم ، نمیدونم شاید همه مردا اینجوری باشن اما من بعضی وقتا از این همه دوست و اشنایی که دور و برش هستن کلافه میشم و هر چی هم سعی میکنم با این حسم کنار بیام یا سرکوبش کنم نمیشه و چند روزی قاطی پاتی میکنم ولی اینبار بیشتر دلم از دوری میگیره...
اره
خلاصه حال و حوصله هیچی را ندارم خیلی دلم میخاد بخوابم و از طرفی این چند روزه خواب خوبی نرفتم مخصوصا تو سرویس که همیشه خوابم این چند وقته نمیتونم بخوابم ؛ دیگه درام قاط میزنم ، یعنی زدم ، دیگه واقعا خیلی داره بهم فشار میاد دلم یه سفر میخاد بدون نگرانی از این همه کار نا تمام و ترس از مردم و همه این بندهایی که دست وپامو بسته ، باید یه حالی به خودم بدم ، بعضی وقتا دلم میخاد بزنم به سیم اخر و یکمی بی خیال همه چی بشم .