مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

امامزاده

با تمام حسادتی و حساسیتی که تو وجودش نسبت به مردا و حتی زنها در مورد عشقش داره ؛‌ امید حسابش از همه جداس هرچی رابطه عشقش با امید بهتر و صمیمی تر باشه خوشحال تره و امیدواره که شاید از این راه رابطه خودش با امید خوب بشه و یه جایی تو دل امید باز کنه ، یه روزی عشقش بهش گفت که امید مرده و خیلی کارش درسته و نباید در موردش بد حرف بزنی ؛ این حرف خیلی بهش حال داد گفت چشم و دلش خواست به حرفش عشقش ، به مردونگی و مرام امید اعتماد کنه ...
 اون روز بعد از کلی صحبت تلفن همیشگی قرار گذاشتن که برن امامزاده ، همیشه عاشق این حس و حالش بود ، وقتی ته دلش یه دریچه امید و اطمینان میدید یه جوری اونم اروم تر میشد و ته دلش یکمی احساس امنیت میکرد ؛ از نوری که ته دلش را روشن میکرد ولی به راحتی بروز نمیداد خیلی خوشش میومد
 رسیده بود خونه و طبق معمول از 12 ساعت وقت کشی و عمر هدر دادن خسته خسته بود ؛ اما هر وقت که قرار بود باهم بیرون برن یه ذوق و اشتیاق که قلبش را مجبور میکنه سریعتر بزنه خستگی را تنش و روح خسته ترش در میاورد و امروز یه شوق دیگه ای داشت ، امروز قرار بود اون جاده های طولانی و تکراری را با یه هدف دیگه گز کنن...
 تو کوچه وحشت منتظر بود که در را باز کنه و با لحن همیشگیش بگه "سلام" ، مثل همیشه این انتظار خیلی سخت و پر دلهره بود ، همینطور که داشت دلهره اش را تو موبایل مخفی میکرد به تیپ زیارتش فکر میکرد ..
 مثل همیشه سوار ماشین شد با همون تیپ همیشگیش !!! راه افتادن ؛ نتونست جلوی خودشو بگیره ؛ "مگه نمیخایم بریم امامزاده ؟؟" ؛ وقتی گفت بی خیال شده خیلی دمق شد و یه جورایی دلش گرفت ،‌اما وقتی فهمید داره بخاطر خستگی خوش تعارف میکنه دوباره خوشحال شد و بدون سوال دور زد و رفت دم در تا چادرش را برداره....
 اون مسیر را بارها باهم رفته بودن ولی اینبار یه حس دیگه ای داشت ، حس قشنگی بود ، با یه جور دلهره که تو پارکینگ امامزاده به اوج خودش رسیده بود و وقتی پیاده شد همینطور که داشت کتش را میپوشید عشقش را تو چادر تصور میکرد و یکم خنده اش گرفته بود ؛ اروم سرش را از رو زمین بلند کرد ؛ نگاهش از پاها تا صورت عشقش خزید و رو صورتش یخ زد و انگار یه ظرف پر از حسرت وخواهش و ارزو به وجودش پاشیدن ....
 به عروس ارزو هاش نگاه می کرد و حال خودش را نمیدونست ، حس خوب بدش با هم قاطی شده بود و نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت که باز تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه و الان اون دختر مظلوم روبروش با اون ابای عربی خوشگل و اون چهره خجالت زده ولی خندون فقط مال خودش بود ، فقط مال خودش
 از پارکینک تا حرم راه زیادی نیست ولی این راه کوتاه را باهم تو ابرا راه رفتن و از نگاه حسود بقیه لذت میبردن و نمیدونم وقتی که دستای یخ زدش تو دستای عشقش گرم شد قلبش چجوری میزد ، این چند قدم که برای اون بیشتر مثل یه رقص رمانتیک و پر لذت بود رسوندشون جلوی در و وقتی داشت دستش را تو دستش بیرون می اورد بهش گفت "عجله نکن من جایی کاری ندارم"....
 حرم خیلی خلوت بود و حس و حال خاصی داشت ؛ چسبیده بود به ضریح و نگاهش را از پنجره هاش می دزدید تا نگاهش به اون طرف نیافته ، ته دلش غوغایی بود و امامزاده را شاهد میگرفت که امید ببین چقدر بهت التماس کردم ، که امید کاری از دست من بر نمیاد ، که کم اورد ؛ که به کمکت احتیاج دارم ؛ هرکاری قراره بکنی زود باش تا دیر نشده من دیگه زیاد نمیتونم لفتش بدم ، امید زود باش ، امید من نمیدنم درستش چیه من کم اوردم .....
 پیش خودش فکر میکرد شاید ابروی این امامزاه امید را تو رو دربایستی بندازه و به خودش اجازه میداد ازش خوشبختی عشقش را بخواد ، از عاقبت به خیری این بازی را بخواد...
 از کنار ضریح اومد کنار و رفت دور تر روبرو خیره به ضریح نشست و تو خودش گم شد و با خودش و امید قصه را مرور میکرد که چی شد و حالا باید چیکار کنه!؟ دلش میخواست همون جا بخوابه تا شاید یکی تو خواب بهش بگه که کجاست و باید کجا بره ؛ یاد خیلی وقت پیش افتاده بود و حس و حال و معصومیتی که از داده بود ، یاد دنیای کوچیکش ، یاد ارزو هایی که حالا خیلی عوض شده بود ، باز دلش برای خودش تنگ شده بود و از طرفی دلش میخواست هنوز خودش را برزخ شک و تردید و بی تفاوتی تبعید کنه ، به خودش میگفت بر میگردم و خودش نمیدونست این ریاضت کی تمام میشه و چه نتیجه ای ازش میگرفت ....
 از جو سنگین اونجا دلش گرفت و دلش هوای تازه میخواست و سردی هوای بیرون خیلی به دلش چسبید و هنوز چند قدم بیشتر نزده بود که دید عشقش داره میاد طرفش، همینطوری که خیره به طرفش میرفت بهش رسید گفت چرا زود اومدی بیرون ؛ من عجله ندارم برو......
 مثل تازه عروس و داماد ها راه افتادن به سمت ماشین و از اینجا به بعدش انقدر تو فکر خیال گذشت که هرچی فکر میکنه بقیه اش یادش نمیاد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد