با تمام حسادتی و حساسیتی که تو وجودش نسبت به مردا و حتی زنها در مورد عشقش داره ؛ امید حسابش از همه جداس هرچی رابطه عشقش با امید بهتر و صمیمی تر باشه خوشحال تره و امیدواره که شاید از این راه رابطه خودش با امید خوب بشه و یه جایی تو دل امید باز کنه ، یه روزی عشقش بهش گفت که امید مرده و خیلی کارش درسته و نباید در موردش بد حرف بزنی ؛ این حرف خیلی بهش حال داد گفت چشم و دلش خواست به حرفش عشقش ، به مردونگی و مرام امید اعتماد کنه ...
اون روز بعد از کلی صحبت تلفن همیشگی قرار گذاشتن که برن امامزاده ، همیشه عاشق این حس و حالش بود ، وقتی ته دلش یه دریچه امید و اطمینان میدید یه جوری اونم اروم تر میشد و ته دلش یکمی احساس امنیت میکرد ؛ از نوری که ته دلش را روشن میکرد ولی به راحتی بروز نمیداد خیلی خوشش میومد
رسیده بود خونه و طبق معمول از 12 ساعت وقت کشی و عمر هدر دادن خسته خسته بود ؛ اما هر وقت که قرار بود باهم بیرون برن یه ذوق و اشتیاق که قلبش را مجبور میکنه سریعتر بزنه خستگی را تنش و روح خسته ترش در میاورد و امروز یه شوق دیگه ای داشت ، امروز قرار بود اون جاده های طولانی و تکراری را با یه هدف دیگه گز کنن...
تو کوچه وحشت منتظر بود که در را باز کنه و با لحن همیشگیش بگه "سلام" ، مثل همیشه این انتظار خیلی سخت و پر دلهره بود ، همینطور که داشت دلهره اش را تو موبایل مخفی میکرد به تیپ زیارتش فکر میکرد ..
مثل همیشه سوار ماشین شد با همون تیپ همیشگیش !!! راه افتادن ؛ نتونست جلوی خودشو بگیره ؛ "مگه نمیخایم بریم امامزاده ؟؟" ؛ وقتی گفت بی خیال شده خیلی دمق شد و یه جورایی دلش گرفت ،اما وقتی فهمید داره بخاطر خستگی خوش تعارف میکنه دوباره خوشحال شد و بدون سوال دور زد و رفت دم در تا چادرش را برداره....
اون مسیر را بارها باهم رفته بودن ولی اینبار یه حس دیگه ای داشت ، حس قشنگی بود ، با یه جور دلهره که تو پارکینگ امامزاده به اوج خودش رسیده بود و وقتی پیاده شد همینطور که داشت کتش را میپوشید عشقش را تو چادر تصور میکرد و یکم خنده اش گرفته بود ؛ اروم سرش را از رو زمین بلند کرد ؛ نگاهش از پاها تا صورت عشقش خزید و رو صورتش یخ زد و انگار یه ظرف پر از حسرت وخواهش و ارزو به وجودش پاشیدن ....
به عروس ارزو هاش نگاه می کرد و حال خودش را نمیدونست ، حس خوب بدش با هم قاطی شده بود و نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت که باز تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه و الان اون دختر مظلوم روبروش با اون ابای عربی خوشگل و اون چهره خجالت زده ولی خندون فقط مال خودش بود ، فقط مال خودش
از پارکینک تا حرم راه زیادی نیست ولی این راه کوتاه را باهم تو ابرا راه رفتن و از نگاه حسود بقیه لذت میبردن و نمیدونم وقتی که دستای یخ زدش تو دستای عشقش گرم شد قلبش چجوری میزد ، این چند قدم که برای اون بیشتر مثل یه رقص رمانتیک و پر لذت بود رسوندشون جلوی در و وقتی داشت دستش را تو دستش بیرون می اورد بهش گفت "عجله نکن من جایی کاری ندارم"....
حرم خیلی خلوت بود و حس و حال خاصی داشت ؛ چسبیده بود به ضریح و نگاهش را از پنجره هاش می دزدید تا نگاهش به اون طرف نیافته ، ته دلش غوغایی بود و امامزاده را شاهد میگرفت که امید ببین چقدر بهت التماس کردم ، که امید کاری از دست من بر نمیاد ، که کم اورد ؛ که به کمکت احتیاج دارم ؛ هرکاری قراره بکنی زود باش تا دیر نشده من دیگه زیاد نمیتونم لفتش بدم ، امید زود باش ، امید من نمیدنم درستش چیه من کم اوردم .....
پیش خودش فکر میکرد شاید ابروی این امامزاه امید را تو رو دربایستی بندازه و به خودش اجازه میداد ازش خوشبختی عشقش را بخواد ، از عاقبت به خیری این بازی را بخواد...
از کنار ضریح اومد کنار و رفت دور تر روبرو خیره به ضریح نشست و تو خودش گم شد و با خودش و امید قصه را مرور میکرد که چی شد و حالا باید چیکار کنه!؟ دلش میخواست همون جا بخوابه تا شاید یکی تو خواب بهش بگه که کجاست و باید کجا بره ؛ یاد خیلی وقت پیش افتاده بود و حس و حال و معصومیتی که از داده بود ، یاد دنیای کوچیکش ، یاد ارزو هایی که حالا خیلی عوض شده بود ، باز دلش برای خودش تنگ شده بود و از طرفی دلش میخواست هنوز خودش را برزخ شک و تردید و بی تفاوتی تبعید کنه ، به خودش میگفت بر میگردم و خودش نمیدونست این ریاضت کی تمام میشه و چه نتیجه ای ازش میگرفت ....
از جو سنگین اونجا دلش گرفت و دلش هوای تازه میخواست و سردی هوای بیرون خیلی به دلش چسبید و هنوز چند قدم بیشتر نزده بود که دید عشقش داره میاد طرفش، همینطوری که خیره به طرفش میرفت بهش رسید گفت چرا زود اومدی بیرون ؛ من عجله ندارم برو......
مثل تازه عروس و داماد ها راه افتادن به سمت ماشین و از اینجا به بعدش انقدر تو فکر خیال گذشت که هرچی فکر میکنه بقیه اش یادش نمیاد