مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

بهترم

خوب همیشه هم که کشتی من غرق نشده ، البته دلیل خاصی نداره ولی همینطوری الکی یکم بهترم.
البته از صبح بخاطر یه سری اتفاقی که دیشب برای قل عشق من افتاده بود نگران و عصبی بودم اما ظاهرا مشکل تا حدودی حل شده و منم یکم از نگرانی هام کم شده . همش از خودم میپرسم که اگه واقعا داشتمش و زنم بود چجوری با این اتفاقا برخورد میکردم.
یا کلا ما ادما چقدر می تونیم گذشته ادما را از اینده شون جدا کنیم فرقی نمیکنه زن و مرد ما برای فراموش کردن گذشته ها و شروع یک اینده جدید خیلی مشکل داریم . از خودم میپرسم گذشته چقدر تاثیر داره ؟
قدرت عشق چقدره ؟ چند روز پیش تو ماشین بهم میگفت که اگه من ازش بخام (یا بهش بگم) دیگه سیگار نمیکشه ، به خاطر من ، البته فقط این نبود و خیلی چیزای دیگه را هم حاضره به خاطر من تغییر بده ، برام خیلی جالب بود و راستش خیلی از این حرفش حال کردم ، فقط به این خاطر که حس میکنم خیلی دوستم داره .اگه نمیشناختمش میگذاشتم به حساب زرنگی های دخترونه و حرفای عاشقانه اما نمیدونم چرا دلم میخاد حرفاش را باور کنم یه جورایی بهش اعتماد کردم که دلم نمیخاد جور دیگه ای در بارش فکر کنم.فقط یه سوال داره منو داغون میکنه این عشق من چقدر قدرت داره و اون تاکی میتونه بر خلاف میلش و جریان زندگیش برای من شنا کنه!؟
به هر حال بهش نگفتم که سیگار را ترک کنه ، راستش فکر کنم که کار سختی باشه براش و بیشتر ترسیدم نتونه این کار را بکنه و اون وقت یا مجبور میشه به من دروغ بگه یا اگه راستش را بگه رو دوستیمون تاثیر خوبی نداره ولی شاید اینو ازش بخام!!!
بهر حال خیلی چیزا هست که منو از اون خر بازی بزرگ میترسونه ، اینا جدا از موانعیه که وجود داره، تصمیم خیلی بزرگیه ازهمه مهمتر اینه که من باید از خودم مطمئن بشم و این خیلی سخته

فعلا

خوب بازم دلم گرفته
بازم الکی حرفمون شده ؛ سر چی نمیدونم اما ازش انتظار دارم تو این شرایط که اصلا حال خوبی ندارم یکم درکم کنه و دست رو نقاط حساس من نزاره ولی خانوما همیشه اینجورین و این یکی از دلایلیه که ازشون میترسم .(میدونم اگه اینو بخونه شاکی میشه)
از بحث قبلی و صحبت هایی که کردیم به این نتیجه رسیده بودم که زیاد دوست نداره تو زندگی خصوصیش فضولی کنم و میدنم که میخاد ازادیش را داشته باشه ؛ مخصوصا که وقتی با من نیست ازاد تر از وقتیه که با منه. اون دلش یه دوست میخاد که راحت هر کاری میکنه بهش بگه ، که فکر کنم من این خاصیت را داشته باشم ولی دلش نمیخاد سوال جواب یا به عبارت بهتر امر و نهی کنم ، منم یکم خودمو جمع و جور کردم و برای اینکه ناراحت نشه به خودم قول دادم بیشتر مرعاتشو بکنم ؛ چون میپرستمش و نمیتونم از دستش بدم ، حداقل حالا خیلی زوده
امروز بهم گفت که مریضم ، فکرم الوداس ... یکم دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم ....
شاید حق با اون باشه فکر من مسموم شده ، من نمیدونم کجام و کی هستم ؛ همیشه اون چیزی که هست را با ارزوهام اشتباه میگیرم و اینه که مشکل سازه ولی خوب اگه اون واقعا مال من بود هم این مشکلات وجود داشت ، وقتی ارزوهام خراب میشن و میبینم که همش یه خیال باطله انگار تمام دنیام به هم میریزه. بگذریم خیلی دلم گرفته

چهار شنبه با دوستام رفته بودم پیک نیک ، یه شب اروم ، ساکت ، سیاه و تنها کنار دریاچه ، مستی الکل سفید و گیجی قلیون و اون سکوت همش یه چیز را تو وجود من زنده میکرد و اون عشقی بود که ناخواسته اینقدر اسیرش شده بودم.تو اون سرما که گرمی مستی ملسش کرده بود و باد سرد بجای دستای گرمش نوازشم میکرد همش به فکر عشقم بودم به زمین زمون و این بخت نامراد لعنت میفرستادم .انقدر تابلو بودم که ابراهیم بقلم میکرد و میگفت فردا شب دعوتشون کن بیان خونه اونجا دلی از عزا در میاریم و من اون شب را مثل هر شب ولی تو یه حال دیگه به یاد اون صبح کردم ، بگذریم از اینکه چقدر محتاج دستاش و شونه هاش بودم. چقدر دلم میخاست تا صبح اتش مستی به جونم بریزم و با خیالش حال کنم ولی بازم حیف ...
صبح شد وقتی مستی از سرم پریده بود و هنوز گیج خواب صدای محربونش تو گوشم میپیچید فهمیدم که همه اونا خواب خیال بوده و یه روز دیگه شروع شده ولی وقتی بهم گفت امشب یه مهمونی کوچیک چهار نفره داریم دنیا مال من بود و تا عصر از شوق هیچی از قشنگی مناظر نفهمیدم چون هیچی از هیجان من قشنگ تر نبود و من که عادت دارم از کوچکترین لحظه خوشایند زندگیم یه دنیا لذت ببرم هزار بار گرمی امشب را تو خودم تکرار کردم.
بالاخره بعد از اون همه تاخیر راه افتادیم به سمت شهر و اون راه طولانی با اضطراب گذشت و دم در خونه ای که همیشه ازش میترسم مثل همیشه پر اضطراب منتظر بودم که از بیاد بیرون و با همون لحن همیشگیش بگه سلام ، باز مثل همیشه با هزار ترس و دلهره سریع از اون کوچه وحشت اومدم بیرون ، همون کوچه که انگارهمین چند روز پیش بود باهاش برای همیشه خداحافظی کرده بودم کوچه ای که هنوز مهمون ناخوندش بودم.
رسیدیم خونه ، خسته بودم خیلی خسته تر از چیزی که انتظار داشتم و باز مثل همیشه من وصله ناجور که عادتی به رسم این دنیا نداره و اون بخاطر خوبیش و علاقه اش بدی ها را نمیبنه ، ابراهیم بیرون بود و من روبرو عشقم خیره بودم ولی انگار اونم حال خوبی نداشت ، هیچکدوم اونجا نبودیم ،  یه لباس خوشگل پوشیده بود ، همون جوری که حدث میزدم باز و ازاد و من از دیدنش لذت میبردم هرچند که من فقط اونو برای خودم میخام ولی اون همیشه میگه این چیزا مال اوایل اشنایی و عشق عاشقیه و من با تردید به حرفاش گوش میکنم .
به هر حال حسی که از نگاه غریبه ها به بدن عشقم دارم را به روم نیاوردم ، اخه دیگه طاقت شندیدن اون حرفا را نداشتم نمیخاستم که بیخودی دوباره نارحتی درست بشه ، نه اون بچه اس نه ابراهیم اونقدر بی جنبه!!
دیگه دیر وقت بود و من حالم خیلی بدتر از قبل بود شاید بخاطر گرمای روز بود ، و این حال بد داغ ارزوی مستی را به دلم گذاشت و نتونستم پا به پای عشقم مست بشم ؛ طعم مستی را روی لباش میچشیدم ، گیج بود و وقتی تنها شدیم برام رقصید ، تو تما مدتی که اون قد و بالای بلند و اون اندام ظریف جلو چشمای خیره من مست و نرم میرقصید لبای قشنگش ترانه رو تکرار میکرد


عاشق شدم کاش ندونه
دست دلم را نخونه

اگه بدونه میدونم ، دیگه با من نمی مونه
اونکه دلش ......


به من اشاره میکرد و من به فکر روزایی بودم که با حسرت با اون شب فکر میکنم ولی حواسم نبود که روزای حسرت از همون موقع شروع شدن
قصه قصه عجیبیه ، اومد کنارم نشست و رفت تو اعماق خودش ، نمیدونم به چی فکر میکرد اما غرق خودش بود و من نگاهش میکردم ، فکر کردنشو دوست داشتم ولی سعی نکردم که حدس بزنم به چی فکر میکنه ، شاید میترسیدم که تو فکرش نباشم
دلم میخاد همین حالا اینا را میخوند تا بدونه وقتی ازم ناراحته و پشت تلفن میگه نمیتونه صحبت کنه من تو چه دنیایی سیر میکنم ، ولی از طرفی زیاد دلم نمیخاد که اینا را بخونه ، شاید بهتر باشه از خاطراتش پاک بشم تا بتونه راحت تر زندگی کنه ولی .....

حالم بدتر شده بود و تلفن های خونه حسابی عصبیم کرده بود ؛ ساعت 1 بود که باز تو کوچه وحشت پیاده شدن و من فلاشر ماشین را روشن کردم ، نور بالا و سریع خودمو رسوندم خونه ، شاید ساعت 2 بود که بعد از یکم جر و بحث سرم را گذاشتم روی بالش و قصه اون هفته را تمام کردم.

میترسم که به اینده فکر کنم ، از منطق خودم میترسم که اگه تصمیم گیری را بدم به دستش میدونم چطوری تیشه به ریشه این عشق و عاشقی میزنه میخام یه بار هم که شده دل به دلم بدم و به حرفش گوش کنم ، پای کارام هم ایستادم .....
دوسش دارم ؛ بدون هیچ منطقی ؛ بدون هیچ دلیلی فقط دوسش دارم و میدونم که اونم دوستم داره ولی اینکه کی بیشتر مهم نیست هرچند که من بیشتر

باز فیلم یاد هندستون کرده عجیب هوس نوشتن دارم ، میدونم یه روزی شاید خیلی دور بر میگردم و این وبلاگ را میخونم و از حسی که اینروزا دارم کلی تعجب میکنم . اما دوست دارم خاطرات این روزا را با تمام سختیش و نگرانی هاش برای همیشه جاوید کنم.
خوب دیروز روز پدر و مرد و اینا بود و من دیگه دلخوری های دوشنبه صبح را فراموش کرده بودم البته همش داشتم به اون 45 دقیقه صحبتی که تو سرویس باهم میکردیم فکر میکردم به اینکه چقدر پایه خر بازی هستم !!!
چند وقتیه که خانوم من بخاطر یه سری مشکلات زیاد روحیه خوبی نداره و من با اینکه خیلی سعی میکنم درکش کنم یکم کم میارم. راستش دپرسی اون دقیقا مصادف شده با یه حس تنهایی شدید تو من ؛ دقیقا وقتی که خیلی به دستای مهربونش و اغوش گرمش احتیاج دارم تا باور کنم که یه نفر هست که دوستم داره و یه جای کوچولو هرچند دزدکی تو این دنیا دارم.
از طرفی حساسیت های من اونو خسته کرده و بعضی وقتا که سیم جیمش میکنم خیلی شاکی میشه مثل دوشنبه صبح که اب پاکی را ریخت روی دست من و یادم اورد که کجای زندگیش هستم.هرچند که بعد بخاطر دل من حرفش را پس گرفت ولی خودش میدونه که من باهوش تر از این حرفا هستم که نفهمم زیاد از حساسیت من رازی نیست.ولی خوب اینم جزو ذات منه که نمیتونم ازش فرار کنم ، واقعا دست خودم نیست ، انقدر که اصلا بعید نیست همه چیز را زیر پا بزارم و با یه شکنجه چند وقته فراموشش کنم یا حداقل انتظارم را عوض کنم.
دیروز تو حرفاش فهمیدم و خوندم که دیگه دارم به اخر رابطه مون نزدیک میشم ، از روز اول میدونستم که مثل یه قوطی که اب دریا میزنتش کنار از زندگیش بیرون میرم ، تنها چیزی که ازش خواستم و نزدیک بود بغضم را بترکونه اینه که خوردم نکنه و هر وقت خواست از زندگیش برم بیرون اینو به خودم بگه و اینقدر وجودش را دارم که سایه ام را از زندگیش بی دردسر کم کنم و اگه هم دردسری باشه به جون بخرم.خوب اونم قبول کرد و میدونم که خیلی اون روز دور نیست ولی حدس میزنم که خودم باید اون روز را تشخیص بدم چون نمیتونه به این راحتی اینکار را بکنه.
مطمئنم که خیلی پریشونه و حسابی گیج و گنگه .ولی فقط یکم زمان میخاد تا خودش را پیدا کنه و من زحمت را کم کنم.
دیروز با کمی ترس و نگرانی حرف دلش را پرسید . هر دو ما یه جوری منتظر بودیم که یه نفر حرفش را باز کنه اما خوب جرات میخاست . به قول اون خر بازی و خریت میخاد که این کار را بکنیم ولی من تو خودم جراتش را نمیبینم.خیلی دوسش دارم اما خوب هیچ جور حاضر نمیشم که زندگی مشترکش با شوهرش را خراب کنم و اونو تصاحب کنم مخصوصا وقتی میدنم که دوستش داره. از تمام این حرفا که بگزریم منم کم مشکل ندارم و حاضرنیستم خانواده ام را تو شرایط سختی که میدونم دارن و حتی بدتر هم میشه تنها بگذارم و به عبارتی قید اونا رابزنم . این یه انتخاب بزرگه بین اون و همه کسایی که دارم ، شاید ازم انتظار داشته باشه انتخابش کنم ولی خدا را شکر شرایط سخت منو درک میکنه و بهم حق میده.
بگذریم خیلی دلم براش تنگ شده و واقعا احتیاج دارم که سرم را بزارم رو شونه هاش و یه خواب سیر برم ، خیلی خستم