مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

خوب بازم دلم گرفته
بازم الکی حرفمون شده ؛ سر چی نمیدونم اما ازش انتظار دارم تو این شرایط که اصلا حال خوبی ندارم یکم درکم کنه و دست رو نقاط حساس من نزاره ولی خانوما همیشه اینجورین و این یکی از دلایلیه که ازشون میترسم .(میدونم اگه اینو بخونه شاکی میشه)
از بحث قبلی و صحبت هایی که کردیم به این نتیجه رسیده بودم که زیاد دوست نداره تو زندگی خصوصیش فضولی کنم و میدنم که میخاد ازادیش را داشته باشه ؛ مخصوصا که وقتی با من نیست ازاد تر از وقتیه که با منه. اون دلش یه دوست میخاد که راحت هر کاری میکنه بهش بگه ، که فکر کنم من این خاصیت را داشته باشم ولی دلش نمیخاد سوال جواب یا به عبارت بهتر امر و نهی کنم ، منم یکم خودمو جمع و جور کردم و برای اینکه ناراحت نشه به خودم قول دادم بیشتر مرعاتشو بکنم ؛ چون میپرستمش و نمیتونم از دستش بدم ، حداقل حالا خیلی زوده
امروز بهم گفت که مریضم ، فکرم الوداس ... یکم دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم ....
شاید حق با اون باشه فکر من مسموم شده ، من نمیدونم کجام و کی هستم ؛ همیشه اون چیزی که هست را با ارزوهام اشتباه میگیرم و اینه که مشکل سازه ولی خوب اگه اون واقعا مال من بود هم این مشکلات وجود داشت ، وقتی ارزوهام خراب میشن و میبینم که همش یه خیال باطله انگار تمام دنیام به هم میریزه. بگذریم خیلی دلم گرفته

چهار شنبه با دوستام رفته بودم پیک نیک ، یه شب اروم ، ساکت ، سیاه و تنها کنار دریاچه ، مستی الکل سفید و گیجی قلیون و اون سکوت همش یه چیز را تو وجود من زنده میکرد و اون عشقی بود که ناخواسته اینقدر اسیرش شده بودم.تو اون سرما که گرمی مستی ملسش کرده بود و باد سرد بجای دستای گرمش نوازشم میکرد همش به فکر عشقم بودم به زمین زمون و این بخت نامراد لعنت میفرستادم .انقدر تابلو بودم که ابراهیم بقلم میکرد و میگفت فردا شب دعوتشون کن بیان خونه اونجا دلی از عزا در میاریم و من اون شب را مثل هر شب ولی تو یه حال دیگه به یاد اون صبح کردم ، بگذریم از اینکه چقدر محتاج دستاش و شونه هاش بودم. چقدر دلم میخاست تا صبح اتش مستی به جونم بریزم و با خیالش حال کنم ولی بازم حیف ...
صبح شد وقتی مستی از سرم پریده بود و هنوز گیج خواب صدای محربونش تو گوشم میپیچید فهمیدم که همه اونا خواب خیال بوده و یه روز دیگه شروع شده ولی وقتی بهم گفت امشب یه مهمونی کوچیک چهار نفره داریم دنیا مال من بود و تا عصر از شوق هیچی از قشنگی مناظر نفهمیدم چون هیچی از هیجان من قشنگ تر نبود و من که عادت دارم از کوچکترین لحظه خوشایند زندگیم یه دنیا لذت ببرم هزار بار گرمی امشب را تو خودم تکرار کردم.
بالاخره بعد از اون همه تاخیر راه افتادیم به سمت شهر و اون راه طولانی با اضطراب گذشت و دم در خونه ای که همیشه ازش میترسم مثل همیشه پر اضطراب منتظر بودم که از بیاد بیرون و با همون لحن همیشگیش بگه سلام ، باز مثل همیشه با هزار ترس و دلهره سریع از اون کوچه وحشت اومدم بیرون ، همون کوچه که انگارهمین چند روز پیش بود باهاش برای همیشه خداحافظی کرده بودم کوچه ای که هنوز مهمون ناخوندش بودم.
رسیدیم خونه ، خسته بودم خیلی خسته تر از چیزی که انتظار داشتم و باز مثل همیشه من وصله ناجور که عادتی به رسم این دنیا نداره و اون بخاطر خوبیش و علاقه اش بدی ها را نمیبنه ، ابراهیم بیرون بود و من روبرو عشقم خیره بودم ولی انگار اونم حال خوبی نداشت ، هیچکدوم اونجا نبودیم ،  یه لباس خوشگل پوشیده بود ، همون جوری که حدث میزدم باز و ازاد و من از دیدنش لذت میبردم هرچند که من فقط اونو برای خودم میخام ولی اون همیشه میگه این چیزا مال اوایل اشنایی و عشق عاشقیه و من با تردید به حرفاش گوش میکنم .
به هر حال حسی که از نگاه غریبه ها به بدن عشقم دارم را به روم نیاوردم ، اخه دیگه طاقت شندیدن اون حرفا را نداشتم نمیخاستم که بیخودی دوباره نارحتی درست بشه ، نه اون بچه اس نه ابراهیم اونقدر بی جنبه!!
دیگه دیر وقت بود و من حالم خیلی بدتر از قبل بود شاید بخاطر گرمای روز بود ، و این حال بد داغ ارزوی مستی را به دلم گذاشت و نتونستم پا به پای عشقم مست بشم ؛ طعم مستی را روی لباش میچشیدم ، گیج بود و وقتی تنها شدیم برام رقصید ، تو تما مدتی که اون قد و بالای بلند و اون اندام ظریف جلو چشمای خیره من مست و نرم میرقصید لبای قشنگش ترانه رو تکرار میکرد


عاشق شدم کاش ندونه
دست دلم را نخونه

اگه بدونه میدونم ، دیگه با من نمی مونه
اونکه دلش ......


به من اشاره میکرد و من به فکر روزایی بودم که با حسرت با اون شب فکر میکنم ولی حواسم نبود که روزای حسرت از همون موقع شروع شدن
قصه قصه عجیبیه ، اومد کنارم نشست و رفت تو اعماق خودش ، نمیدونم به چی فکر میکرد اما غرق خودش بود و من نگاهش میکردم ، فکر کردنشو دوست داشتم ولی سعی نکردم که حدس بزنم به چی فکر میکنه ، شاید میترسیدم که تو فکرش نباشم
دلم میخاد همین حالا اینا را میخوند تا بدونه وقتی ازم ناراحته و پشت تلفن میگه نمیتونه صحبت کنه من تو چه دنیایی سیر میکنم ، ولی از طرفی زیاد دلم نمیخاد که اینا را بخونه ، شاید بهتر باشه از خاطراتش پاک بشم تا بتونه راحت تر زندگی کنه ولی .....

حالم بدتر شده بود و تلفن های خونه حسابی عصبیم کرده بود ؛ ساعت 1 بود که باز تو کوچه وحشت پیاده شدن و من فلاشر ماشین را روشن کردم ، نور بالا و سریع خودمو رسوندم خونه ، شاید ساعت 2 بود که بعد از یکم جر و بحث سرم را گذاشتم روی بالش و قصه اون هفته را تمام کردم.

میترسم که به اینده فکر کنم ، از منطق خودم میترسم که اگه تصمیم گیری را بدم به دستش میدونم چطوری تیشه به ریشه این عشق و عاشقی میزنه میخام یه بار هم که شده دل به دلم بدم و به حرفش گوش کنم ، پای کارام هم ایستادم .....
دوسش دارم ؛ بدون هیچ منطقی ؛ بدون هیچ دلیلی فقط دوسش دارم و میدونم که اونم دوستم داره ولی اینکه کی بیشتر مهم نیست هرچند که من بیشتر

باز فیلم یاد هندستون کرده عجیب هوس نوشتن دارم ، میدونم یه روزی شاید خیلی دور بر میگردم و این وبلاگ را میخونم و از حسی که اینروزا دارم کلی تعجب میکنم . اما دوست دارم خاطرات این روزا را با تمام سختیش و نگرانی هاش برای همیشه جاوید کنم.
خوب دیروز روز پدر و مرد و اینا بود و من دیگه دلخوری های دوشنبه صبح را فراموش کرده بودم البته همش داشتم به اون 45 دقیقه صحبتی که تو سرویس باهم میکردیم فکر میکردم به اینکه چقدر پایه خر بازی هستم !!!
چند وقتیه که خانوم من بخاطر یه سری مشکلات زیاد روحیه خوبی نداره و من با اینکه خیلی سعی میکنم درکش کنم یکم کم میارم. راستش دپرسی اون دقیقا مصادف شده با یه حس تنهایی شدید تو من ؛ دقیقا وقتی که خیلی به دستای مهربونش و اغوش گرمش احتیاج دارم تا باور کنم که یه نفر هست که دوستم داره و یه جای کوچولو هرچند دزدکی تو این دنیا دارم.
از طرفی حساسیت های من اونو خسته کرده و بعضی وقتا که سیم جیمش میکنم خیلی شاکی میشه مثل دوشنبه صبح که اب پاکی را ریخت روی دست من و یادم اورد که کجای زندگیش هستم.هرچند که بعد بخاطر دل من حرفش را پس گرفت ولی خودش میدونه که من باهوش تر از این حرفا هستم که نفهمم زیاد از حساسیت من رازی نیست.ولی خوب اینم جزو ذات منه که نمیتونم ازش فرار کنم ، واقعا دست خودم نیست ، انقدر که اصلا بعید نیست همه چیز را زیر پا بزارم و با یه شکنجه چند وقته فراموشش کنم یا حداقل انتظارم را عوض کنم.
دیروز تو حرفاش فهمیدم و خوندم که دیگه دارم به اخر رابطه مون نزدیک میشم ، از روز اول میدونستم که مثل یه قوطی که اب دریا میزنتش کنار از زندگیش بیرون میرم ، تنها چیزی که ازش خواستم و نزدیک بود بغضم را بترکونه اینه که خوردم نکنه و هر وقت خواست از زندگیش برم بیرون اینو به خودم بگه و اینقدر وجودش را دارم که سایه ام را از زندگیش بی دردسر کم کنم و اگه هم دردسری باشه به جون بخرم.خوب اونم قبول کرد و میدونم که خیلی اون روز دور نیست ولی حدس میزنم که خودم باید اون روز را تشخیص بدم چون نمیتونه به این راحتی اینکار را بکنه.
مطمئنم که خیلی پریشونه و حسابی گیج و گنگه .ولی فقط یکم زمان میخاد تا خودش را پیدا کنه و من زحمت را کم کنم.
دیروز با کمی ترس و نگرانی حرف دلش را پرسید . هر دو ما یه جوری منتظر بودیم که یه نفر حرفش را باز کنه اما خوب جرات میخاست . به قول اون خر بازی و خریت میخاد که این کار را بکنیم ولی من تو خودم جراتش را نمیبینم.خیلی دوسش دارم اما خوب هیچ جور حاضر نمیشم که زندگی مشترکش با شوهرش را خراب کنم و اونو تصاحب کنم مخصوصا وقتی میدنم که دوستش داره. از تمام این حرفا که بگزریم منم کم مشکل ندارم و حاضرنیستم خانواده ام را تو شرایط سختی که میدونم دارن و حتی بدتر هم میشه تنها بگذارم و به عبارتی قید اونا رابزنم . این یه انتخاب بزرگه بین اون و همه کسایی که دارم ، شاید ازم انتظار داشته باشه انتخابش کنم ولی خدا را شکر شرایط سخت منو درک میکنه و بهم حق میده.
بگذریم خیلی دلم براش تنگ شده و واقعا احتیاج دارم که سرم را بزارم رو شونه هاش و یه خواب سیر برم ، خیلی خستم

امروز انقدر دلم گرفته انقدر که بعد از چند ماه دوری از وبلاگ و وبلاگ بازی وقتی دیدم حرف دلم را با هیچ کس نمیتونم بزنم دست به دامن Blogsky شدم تا شاید...
گرچه بعید میدونم اینجا هم بتونم خالی بشم ، قرار بود امروز با ابی بریم شمال اما انقدر دلم گرفته که دوست دارم تنها بزنم به جاده ولی اینجا هم باید مراعات مادر و پدر و .... بکنم و بازم برای خودم زندگی نکنم .ازادی خیلی گرونه خیلی گرون باید از خیلی چیزا بگذری تا بتونی برای خودت زندگی کنی ولی من مرد این بازی نبودم و نتونستم.

بگذریم این قصه خیلی قدیمی تر از اونه که بخوام ازش حرف بزنم ولی امروز غصه دل دلقک یه درد کهنه دیگه است قصه قصه ادمیه که عاشق تنهایی خودشه و فکر میکنه بزرگترین ارزوش یه گوشه دنج و خلوت تو این دنیای درندشته و با گذشتن زندگیش یه روزی که خیلی هم ازش نگذشته با خودش فکر میکنه دیگه نمیتونه کسی را دوست داشته باشه یا به عبارت بهتر دیگه نمیتونه عاشق بشه .تو جامعه سنتی که ازش متنفر اسیر حرف و فشار دوست دشمنه که دل به دریا بزنه و همسری دست و پا کنه و بیشتر از این اسیر روزمره زندگی ادما بشه.به هر کس نگاه میکرد میدید همبازی بازیش نیست و بیشتر سر در گریبان تنهاییش میبرد و به این وضعیت راضی بود به خودش میگفت اگه عشق واقعیت داره یه روزی پاش را تو قلب منم میزاره و منم میتونم ادعا کنم کسی را دوست دارم.اما خودش جواب میداد که این بازیا از من گذشته و منتظر بود تا طوفان زندگی کشتی عمرش را یه جا به گل بشونه و تن بده سرنوشت.
قصه همینطور ادامه پیدا کرد.یادش میاد یه روز از پشت تلفن دوست بهش میگفت که "دلت بسوزه یه منشی اوردیم توپ ...." و اون تو دلش به شانس بد خودش لعنت میفرستاد و اون روز نمیدونست که سر گنده سرنوشت زیر لحافه!!!!
اولین باری که رفتم شرکت دوستم را خوب یادمه میخاستم داشته باشمش ، ظاهر جذابی داشت و همون موقع دل من را برد نمیدونم چرا با اینکه خواهر دوقلوش کپی خودش بود و اولین باری بود که اونا را میدیدم مهر خودش به دلم نشست شاید این از بخت بدم بود شایدم سنگ محک من بگذریم . از اون به بعد با اینکه از اون شرکت وادماش منتفر بودم به بهانه دوستم همیشه یه سری اونجا میزدم  وقتی زیر چشمی نگاش میکردم فکر نمیکردم اینطور به اینده من گره خورده باشه.وقتی چند وقت پیش تو اون جاده همیشگی بهم میگفت اون روزا وقتی من را میدید نفسش بند می اومده یاد قدیما افتادم که فکر میکردم از من خوشش نمیاد و کم محلی میکنه.
اره ، اون روزا گذشت و یادم نمیره وقتی که فهمیدم شوهر داره چقدر تو دلم بهش فهش دادم ولی بازم دوسش داشتم.
کم کم پایه های رابطه ما شکل  گرفت و اولین بار باهم رفتیم شام خوردیم البته من طفیلی جمع اونا بودم یادمه اون شب بیشتر با دوستم جیگ و پیک میکرد یه جوارایی من و دوستش را انداخته بودن با هم و من تو خیالم با اون بودم چ

قصه ادامه داشت و به همین منوال همه چیز گذشت , نمی فهیدم خیلی از رفتارهاش را درک نمی کردم اما هرچی که بود دوسش داشتم هرچند که خیلی دوست داشتن پاکی نبود و یکم رد پای شهو ت توش بود.ولی اصل دوستی ما با فاصله نمیدونم چند سال از اشنایی اولیه شکل گرفت ؛ یادم نیست که چطور اون دوستی وصمیمیت ایجاد شد اما یادمه یه روز تو ماشین من نشسته بود و ازم میپرسید چرا میخای با من دوست باشی و من هیچ جوابی نداشتم .هرچی بود رابطه ما صمیمی و صمیمی تر شد،هر وقت ماردم اصرار میکنه که ازدواج کنم یه غمی به دلم میشینه که همه حتی غریبه ها از چهره ام میخونن.
بعضی وقتا خیلی دلم برای خودم میسوزه اینو جدی میگم.تو عاشق یه عشقی شدی که هیچ وقت بهش نمیرسی و عمرت و ارزوت و عشقت را خرج کسی میکنی که سهمی ازش نداری .البته این مسئله در مورد اونم صادقه هر دو ما دست به اتشی داریم که اگه زبونه بکشه ....
بی خیال رسید به اینجا که هر روز بیشتر از روز قبل دوسش داشتم ، تا اونجا که مال خودم میدونستمش و هر دو قبول کرده بودیم که تو دنیای کوچیک خودمون ما فقط مال همدیگه هستیم ، وقتی تعجب دوستام را از وفا داری من به اون میدیدم کلی حال میکردم و تو دنیای خودم خوشبخت بودم.ما یه پسر کوچول هم داریم که جلو ماشین من اویزونه و بعضی وقتا که تو ماشین تنها نشستم نوازشش میکنم و دنیایی باهاش دارم.اما یه چیز جالب اینکه بیشتر عمر زندگی مشترک ما تو ماشین من تو جاده های خلوت حومه شهر گذشته ، جاده هایی که تنها شاهد نجابت دستای عاشق ماست و افسوس و اه از این همه تهمت و دروغ .
عجیب دلم گرفته