مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

لحظه زندگی

 

تو زندگی لحظه هایی هست که احساس می کنی دلت واسه یکی تنگ شده اونقدر که دلت می خواد اونارو از رویاهات بگیری و واقعا بغلشون کنی ، وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ، ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده ، دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه چون فقط یه لبخند میتونه کاری کنه که یک شب تاریک روشن به نظر برسه ، اونی رو پیدا کن که باعث میشه قلبت لبخند بزنه ، خوابی رو ببین که آرزوشو داری ، اونجایی برو که دلت می خواد بری ،اونی باش که دلت می خواد باشی ، چون تو فقط یه بار زندگی    می کنی و فقط یه فرصت واسه انجام تمام کارهایی که دلت می خواد انجام بدی داری بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه اونقدر تجربه که قویت کنه اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه ، شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن ، اونا فقط از چیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو می کنن ، روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یه گذشته فراموش شده بنا میشه ، تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره وقتی به دنیا اومدی، گریه می کردی ، و هر کسی که اطرافت بود می خندید ، یه جوری زندگی کن که آخرش تو کسی باشی که میخندی و هر کسی که اطرافته گریه کنه 

سالها رو نشمر ـ ـ خاطره ها رو بشمر...

مقیاس عمر تعداد نفسهایی نیست که فرو میبریم

بلکه لحظه هاییست که نفسمونو بیرون میدیم

دلقک

 

دلم برای دلت تنگ میشود
دمی که زمانه دلش از سنگ میشود

روزای سختیه برای دلقک قصه ما ، پر از تردید و اضطراب و تشویش ، نگرانی از فردایی که رنگش را نمیدونه و میترسه که قصه فردا انقدر تلخ باشه که بازی دلقک هم خنده به لب زمونه نیاره و تلخیشو به رخ سرنوشت بکشه.
اما قصه
یه روزی که دلقک مثل همیشه بازیگر صحنه زندگی بود از رو سن چشمش افتاد به یکی از تماشاچی های نمایشش و دلش هوری ریخت پایین ، خشکش زده بود انگار تمام تماشاچیا مثل همیشه سیاه سفید بودن و اون یه نفر رنگی ، با بقیه فرق داشت ، هر دو خیره به هم موندن و تماشاچیا نفهمیدن که داره چه اتفاقی میافته شاید فکر کردن اینم قسمتی از نمایشه ! دلقک مست نگاه اون تماشاچی شد بود و مستانه به بازی صحنه ادامه داد ، رقصید و خندید و خندوند ، مردم قهقه میزدن و از اداهاش لذت میبردن ، اما یه غمی به صورت اون تصویر خیره نشسته بود که دل تنگ دلقک را تنگتر میکرد ، دلقک رقصید و رقصید ، خندید و خندوند ولی تصویر قشنگش نخندید و مات نگاهش کرد، فقط نگاهش کرد..
برو بچه های سیرک به مدیر سیرک میگفتن وقت دلقک تمام شده چرا نماریش بیرون و مدیر انگار از خنده و شادی مردم مست و راضی باشه با دست اشاره کرد و با زمین خوردن دلقک قهقه اونم بلند شد ، اینبار اون تماشاچی مهربون همینطور که یه قطره اشک کنار چشماش نشسته بود لبخند زد و بی اختیار شروع کرد به دست زدن ، دلقک انگار میون تمام اون صدا منتظر صدای دست مهربون عشقش باشه با تعجب برگشت وقتی لبخند را رو لباش دید بی اختیار به سمتش دوید نزدیک بود از صحنه بیافته پایین و باز همه خندیدن ، اما باز نگاه اون دو نفر به هم گره خورده بود ، مردم بی اختیار تشویق میکردن و فکر میکردن که تشویق اوناست که امشب دلقک را اینطور به وجد اورده ..
اولین باری بود که دلقک برای شادی دل عشقش دلقک بازی در میاورد و این تنها هدیه ای بود که میتونست به عشقش بده ، دلقک دیگه داشت از پا در میومد ، خسته بود ، ولی میرقصید ، دیگه بقیه شاکی شده بودن و به مدیر سیرک فشاد میاوردن که بابا بیارش پایین وقت سیرک تمام شد...
مدیر سیرک با هیجان وارد صحنه شد و فریاد زد به افتخار بزرگترین دلقک دنیا ...... و همه با هیجان تشویش کردن ، دیگه رقص مستانه دلقک تمام شده بود ولی نگاه اون دو نفر به هم گره خورده بود ، دلقک از صحنه بیرون نرفت و یه گوشه نشست و خیره عشقش موند چون میدونست که این لحظه ها تو عمرش تکرار نمیشه و اون تصویر زیبا هم که دیگه دلش اسیر شده بود اروم نشسته بود و خدا خدا میکرد که اون نمایش تمام نشه گرچه حواسش به بازی شیر و اتیش نبود.
ولی مثل همه عشق و عاشقیا اون نمایش تمام شد و مردی که کنار اون فرشته زیبا نشسته بود دستاش را گرفت و گفت "بلند شو عزیزم ، خوابت برد ، نمایش تمام شد..." هنوز اشک تو چشماشون حلقه زده بود و تا اونجا که میشد....
نزدیک صبح بود دلقک روی صحنه خوابش برده بود و هر از چندگاهی با حول و هراس از خواب میپرید و تجسم میکرد که عشقش کنار اون مرد داره چیکار میکنه، یه اهی میکشید و خستگی به کمکش میومد و میخوابید

میگه چرا به زمین و زمون لعنت میفرستی ، میگه به عشقم (خودش) لعنت بفرستم ، میگه ناخواسته وارد زندگیم شده ، میگه ارمشو ازم گرفته...
اینو بگم که چند روزیه عشق من مهمون که نه صاحب خونه اینجاست ، مثل قلبم ، اخرش طاقت نیاوردم و بهش گفتم که عقده هامو کجا خالی میکنم ، اخه من اصلا بلد نیستم بهش دروغ بگم تازه بلد باشم مگه میشه بهش دروغ بگم ، یه جوری بهش گره خوردم که اگه بهش دروغ بگم مثل اینه که به خودم دروغ بگم ....
بگذریم خانومی قدمت رو چشم ، قربون نظرت ولی میدونی که عمرا به تو لعنت نمی فرستم ، اصلا مگه میشه ؟؟؟!!!
این عشق ، عشقی بود که با اومدنش دلم گرم شد و بعد از هرگز دلم لرزید ، درسته که ما ناخواسته تو زندگی هم اینقدر خودمونی و عاشق شدیم ولی میدونی که هیچ وقت از داشتنت سیر نشدم ، بی انصافی نکن چون همیشه خدا را شکر کردم که تو دارم ، اره عزیزم دلای ما برای خودمون سنگیه، میدونم که درکم میکنی و میدونی که تو چه برزخی هستم اما به رسم درد دل به شرطی که تو هم مثل ابراهیم نگی "همیشه خدا دپرسی" میگم خرابم چه خرابی ....
دلم تنگه ، تو هزار توی زندگی یه جایی گیر کردم که هیچ طرفش برد نیست ، هر طرف برم باختم ، موندن با عشقی که بودن من باهاش چیزی جز دردسر نداشته با همه سختیاش چیزیه که خیلی دوسش دارم ، دلم میخاد تو این شرایطی که همه دارن از دور و برت دور میشن من کنارت بمونم تا حداقل به جریان عادی زندگی برگردی اما از طرفی یه سوال تو ذهن هر دو ما هست که "تا کی؟؟؟؟" تا کی میشه اینطوری برعکس جریان اب شنا کرد ؟؟؟؟؟ این وسط باز هر دو بازنده هستیم .
اون خر بازی بزرگ که خوب اسمی هم روش گذاشتیم انقدرسخت و دور از دسترسه که جفتمون میدونیم یه ارزوی محاله ، شایدم .... ولی تنها راهیه که من و تو را برای همیشه کنار هم میشونه البته اگر بقیه بزارن ، میدونم نه تو و نه من نمیتونیم نسبت به ادمای دور برمون بی تفاوت باشیم
دیشب به خودم میگفتم ازدواج کردن من اگر چه شاید یه عمر پشیمونی و تحمل یه زندگی مسخره را کنار ننگ بی معرفتی نسبت به تو و شاید دلخوریت ازمن را دنبال داشته باشه ولی شاید تنها راهی باشه که خواسته و ناخواسته دارم تو چاهش می افتم.
عزیز تر جونم دلم میخاد یادت بمونه که عشقت اگرچه انتظاری که ازش داشتی را براورده نکرد ، اگر چه چیزی نبود که باید باشه ، اگر یه روزی مجبور میشه تنهات بزاره ولی یه گوشه از قلبش همیشه جای تو و خاطراتته ، یه گوشه ای که زیاد بهش سر میزنه ، نمیدونم ولی این روزای سخت را یادت بمونه که وقتی بعدا به من فکر میکنی یا ازم یاد میکنی بدونی تو چه برزخی اسیر بودم ، اگر دلت خواست سرم داد بزن ، خواستی نفرینم کن ، یا اگه دلت بحالم سوخت بگو "مرتیکه ترسوی بی اراده و ...." هر قضاوتی که خواستی بکن فقط بدون تا امروزی که دارم اینا را مینویسم هیچ کس را اندازه تو دوست نداشتم .
میگن وقتی یه ادم داره غرق میشه عزیزترین موجودی که تو دنیا داره کسیه که میخاد نجاتش بده ، ولی انقدر دست پا میزنه که حتی ممکنه اون طرفه غرق کنه یا اگه نکنه کلی دست و پاش میخوره به اون بنده خدا ، میخام بگم که ادم بیشترین دردسر را برای کسی داره که بیشتر از همه دوستش داره و این قصه ماست که بیشترین ازاری که را تو زندگیت از سمت من دیدی ، بزار به حساب خریت و عشقی که براش حدی نمیشناسم.
دیگه نگو که تو برام دردسر داشتی ، نگو ارمش منو گرفتی ، خودت میدونی که تو کجای زندگی من هستی پس این تعارف را بزاریم کنار که کار عشق من و تو از این حرفا گذشته
رضا این اواخر روزای عمرش را تو سررسیدش تیک میزد ، شاید منو تو هم داریم عمر خوشبختی دو نفرمون را تو دفتر دلمون تیک میزنیم اما زندگی ادامه داره ، فقط امیدوارم که این روزا طولانی باشه ، خیلی از ارزوهای ما بی جواب مونده ، خدا کنه که عجل عشق من و تو فرصت بده هرچند که یه عمر هم برای من و تو کمه..

دوست دارم