مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

مثل سگ

دوسش دارم مثل سگ ،معنی این مثل سگ راخودم هم نمیدونم اما وقتی میخاستم بهش بگم خیلی دوستش دارم شدت علاقه ام را اینجور بیان میکردم

بی تو مهتاب

خوب قول داده بودم که جواب نوشته های عشقم را بدم قرار بود یه وبلاگ جدید بزنم اما برای جبران اشتباهم تصمیم گرفتم که همین جا ادامه بدم ، نمیدونم این خانمی که جواب این شعر را داده کیه اما جوابش باحاله خلاصه اینم جواب شعر بی تو مهتاب تقدیم به عزیز ترین کسی که تو قلبم پا گذاشت همیشه دوست دارم

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
نگه ات هیچ نیفتاده به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،دگر ار پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا سقف فروریخت سر من
بی تو هرگز نشنیدم از این مرغک دل خسته نوایی
بر نیاید دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شور و سروری
چه گریزی زبر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم
ز تو یک لحظه جدایی نتوانم،نتوانم
بی تو من زنده نمانم،زنده نمانم

ببخش

ساعت 6 عصره و تازه رسیدم خونه
تاریکی دم غروب ؛ نوشته های وب لاگی که دزدکی پیداش کردم ، فال حافظ شب یلدا و حرفای چند دقیقه پیش حسابی دمقم کرده و رسیده و نرسیده نشوندتم پشت لپ تاپ تا یکم خودم را تو نوشته
های در همم خالی کنم.
ادم یه وقتایی یه کارایی مکینه که نتیجه اش با چیزی که انتظار داره خیلی فاصله داره ، جریان فضولی من و پیدا کردن وبلاگ تنهایی هایی عزیز ترین کسم هم یکی از اوناست ، یه خریتی که دلش را شکسته و از من دلخور کرده ، گرچه زیاد به رو نیاورد اما امروز از نوشته هاش فهمیدم چیکار کردم، و تنهایی جایی که برای خالی کردن خودش پیدا کرده بود را با بی رحمی ازش گرفتم . تو این همه مشکلی که داشت و منم بهش اضافه شدم یه حرفایی داشت که شاید نمیتونست به خودم بگه و شاید دلش میخاست یه روزی که دیگه برای خیلی از کارا دیر باشه به من بگه ، اما اینطوری شد که فضولی من کار دستم داد و لذت یا عذاب خوندن حرفای دلش را از خودم گرفتم .
همیشه خوندن نوشته هاش مخصوصا وقتی سر کار دلم براش تنگ میشه و نمیتونم باهاش حرف بزنم خیلی ارومم میکنه و باعث میشه راحت تر دوریش را تحمل کنم ، و شاید برای همین بود که نتونستم جلوی خودم را بگیرم ؛ از وقتی هم که وبلاگش را پیدا کردم تا حالا چندین بار کامل خوندمش و تنهاییم را با نوشته های تنهاییش تقسیم کردم اما حیف که دیگه هیچ وقت تو اون وبلاگ مثل قبل نمی نویسه ؛ از این به بعد فقط میتونم حسرت بخورم....

بگذریم
خسته ام ؛ خیلی خسته ام ؛ دیشب تو ماشین به مادرم میگفتم نمی دونم دارم تقاص چی را پس میدم ، نمیدونم دارم تاوان کدوم دل شکسته ؛ کدوم روح زخمی ؛ کدوم حسرت یا کدوم گناه را پس میدم و این خیلی تحمل این شکنجه را سخت تر میکنه ...
باز دلقک قصه دلش گرفته و غصه داره ، دلش میخاد یه جایی بنویسه که فعلا عشقش نخونه ، میترسه حرفاش قدماش را تو راهش سست کنه ، میترسه رفیق خوبی تو نباشه ، نمی خواد پشت سر مسافرش اشک بد شکون بریزه ، می ترسه که تعبیر فال شب یلدا باشه ... اما نمیتونه بنویسه وقتی کسی نخونه ، گرچه برای دل خودش می نویسه اما دلش یه مهمون عزیز داره که تموم خونه دلش را گرفته و چطور میشه یواشکی اون کاری بکنه ؛ حرفی بزنه یا ....
خدایا اینجا می نویسم که بعدا اگه وجدانم به صلابه کشیدم و تو دادگاه درونم دلم را به مرگ محکوم کرد یادم بیاد تو این روزای تاریک زندگی هر روز بهت التماس کردم که کمکمون کنی و همه چیز را اونجور که به نفع همه باشه درست کنی ، خدایا تو این روزا که به زور فراموشی و لودگی و مستی و کارای هرگز نکرده تو زندگیم کم رنگت کردم تا یا فراموشت کنم یا اگه پیدات کنم دیگه هیچ وقت فراموشت نکنم شاهد باش به جایی رسیدم که انقدر عاجز و خسته و بریدم که یواشکی خودم بهت التماس میکنم به داد ما برسی و خیلی بی انصافیه اگه امید عشق من ما را تنها بزاره ، نامردیه که مرد نامردی کنه ...
خدایا چرا به این جا رسید ، اخه خدایا ما چی باید بفهمیم که نمی فهمیم ، اون چیه که با این همه زجری که ما کشیدم میرزه ، میخواستی به من بهمونی حرف مفت میزنم که دیگه عاشق نمیشم ، میخواستی نشونم بدی چقدر ذلیل و محتاجتم ..
ولی خدای من اون چه گناهی کرده که باید به خاطر اینطور به سردگمی بیافته ؛ شریکش چه گناهی کرده ، خدای چی میخای به نشون بدی ، هر کاری میخای بکن ؛ خدایا خداییت را بکن ؛ هر کاری میخای بکن اما بقیه را به اتیش من نسوزون خدایا دستمو از اتیشی که به ارامشش زدم کوتاه کن ؛ اگه لازمه قطع کن ؛ ببر
تو رو به عشقی که بینمونه منو ببخش ، باور کن دلقک خسته اهل سوء استفاده نبود ؛ به خدا دلش می خواست رفیقت باشه ؛ برا خاطر تو خیلی کارا حاضر بود بکنه ، به خدا فکر میکرد عاشقته ، به خدا هر روز هزار تا سوال از خودش میکرد که مطمئن بشه واقعا دوست داره ، باور کن اگه زخمی زده از نادونی بوده ؛ باور کن همیشه حاضره جبران کنه ؛ ببخشش ، بخشش اگه نادونی کرده ، اگه دلت را شکسته ، اگه احساست را جریحه دار کرده ، اگه دلت را پژمرده کرده ، اگه اشک رو گونه هات نشونده ؛ اگه نتونست اونی باشه که میخواست بزار به حساب ضعیفیش به حساب بد بختیش به حساب بچگش ، بخاطر همه بدیاش همه حسادتاش همه حسرتاش همه ارزوهای مسخره اش ؛ همه باری که رو شونت گذاشت ، همه لحظه هایی که ازت دزدید ؛ همه حسرتی که تو دلت جا گذاشت ، بخاطر زخمی که رو دل و تنت جا گذاشت ببخشش
خیلی دلم گرفته و تنهایی تنها چیزی که دلم میخاد با این ترانه تقسیمش کنم

شب

خیلی وقته که دل سفید این وبلاگ را با گرفتگی دلم سیاه نکردم ؛ اما این نشونه خوبی نیست ، سکوت دلقک بوی خوشی و شادی نمیده ، سکوتش مثل سکوت همیشگی عشقشه که از رضایت نیست

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره
خودش گیره گرفتاره

که کار ما گذشته از شکایت
هنوز پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو
اخه هیچ کس نمیخاد قصه هاشو

...
اره ، دم سیاوش گرم که همیشه برا حال خراب ما یه شعری گفته

بگذریم از اون شب دلگیر تو اون جاده همیشگی و اون بغض هم سن دلقک که شکست و ابروی نداشته اش را پیش عشقش برد حالش بهتره و حس میکنه میتونه 26 سال دیگه تمام درداش را تو دلش بریزه تا شاید تو سن 52 سالگی کی یا کجا خودشو خالی کنه شاید تو یه جاده تاریک تو بیابونای آریزونا شاید کنج تنهایی خودش تو خونه متروکش یا کنار غروب کارون ...
از خودش خیلی شاکیه که هیچ غلطی نمیتونه بکنه و تنها کاری که ازش بر میاد اینه که گوش کنه و برای اینکه یخ سکوت عشقش را بشکنه و فرصت شکایت و درد دل بهش بده گه گداری چند کلمه حرف بزنه که بدونه داره گوش میکنه ، بعضی وقتا مثل پیرمردا چند کلام نصیحت تا ثابت کنه پشت ظاهر جوونش دلش خیلی هم جوون نیست و تو پرانتز بگه که دیگه رفتنیه
دلش گرفته ، اما نه به اندازه اون شب ، هنوز تو بهت اون شب ارزو مونده که باورش نمیشد به رویای هر شبش رسیده و کنار عشقش زیر یه سقف خوابیده ، گرچه اونشب خوابش نبرد و دلهره همدم تنهایشون بود ولی با خودش تکرار میکرد که دیگه همچین فرصتی پیدا نمیکنی ، اون شب هم صبح شد و اینبار برعکس همیشه سپیده صبح بود که مارش جدایی میزد .
هرچی میخام خلاصه کنم نمیتونم ازش بگذرم پس از اولش میگم

تو خونه با همه حرفش شده بود و از تموم کسایی که دوسشون داشت دلخور بود ، خیلی هم دلخور بود که چطور اونو نمی بینن و اینقدر رو حرفشون پافشاری میکنن ، رفیق بچگی ها و شریک خاطره های بیست و چند سالش هم دست کمی از بقیه نداشت و سردی حرفای عشقش که انگار از نگاهش فرار میکرد تیر خلاصش قلبش شده بود ، میدونست دیگه نباید تو خونه باشه ، دم ناهار به یه بهونه زد بیرون تا مثل بچه ای که حس میکنه هیچ کس را تو دنیا نداره زنگ بزنه به عشقش تا یکم سبک بشه و باز سرمای حرفاش رو تمام وجودش برفک زد و کلید قرمز موبایلش اون ارتباط دور را قطع کرد ، مثل همیشه داغ دلشو سر پدال گاز ماشین در می اورد تو برق افتاب تو اون جاده خلوت همیشگی صدای زوزه موتور ماشین صدای هق هقش را گم میکرد ، از خدا می پرسید چرا و منتظر جوابش نمی موند....
عصر اونروز مثل آتیش زیر خاکستر کنار عشقش نشسته بود و از هرجایی حرف میزدن ، حرف زدن تا رسیدن به سفر دلقک و اتفاقای بعدش ، و این اتفاقا بود که یخ عشقش را شکست و اون ده دقیقه سکوت را طولانی تر کرد و اشکایی که فرصت حرف زدن را از هر دوشون گرفته بود و ته دلش خوشحال بود که عشقش میخاد اشکش را مخفی کنه و برای اینم که شده صورت پر از اشکش را نمیبینه ، غافل از اینکه این اشکا انقدر طول و درازن که اخر ابروش را میبره ...
شب بود و جاده را زوری میدید و غمی که تو صدای ترانه بود خیلی به دلش مینشست.تو ترانه دنبال حرفای خودش میگشت و هر وقت حرف دلش را از اون خواننده ناشناس میشنید دست عشقش را محکم تر تو دستش فشار میداد...

می میرم برات
میدونستی که ...

عاشقم هنوز ...
....
برو که رفتن بدون ما میرسه به دنیا نور...
.....

جاده ادامه داشت و اون حال و هوا هم و یه سکوت سنگین که بعضی وقتا عشقش میشکست ، اما حرفی برای گفتن نداشت ، به فکر روزایی بود که این جاده را تنها شب گردی میکنه ، به فکر خاطراتی که تو تمام این جاده ها داشت ، به سری که خیلی از این شبا تو این جاده ها روی پاهاش بود ، به تنهایی خودش ، به تنهایی عشقش به این بخت نامراد ، به حسرتی که تو دلشون جا مونده بود به خوشبختی که خدا فقط یه تیکه اش را نشون داد و داغش را به دلشون گذاشته بود و باز به اون چرا فکر میکرد به اینکه چرا و چطور قصه به اینجا رسید

دیگه ابروش رفته بود و دستای مهربون عشقش بود که صورت خیس دلقک را پاک میکرد و کار از کار گذشته بود ،‌ صداش تو گوشش میپیچید که بسه ، تو رو خدا بسه و فرصتی پیدا نمیکرد که جوابی بده.....
زده بود به سرش ، امشب دیگه وقتش بود بزنه به جاده ، انقدر دلش گرفته بود که هیچ چیز مثل رانندگی تو جاده های تاریک ارومش نمیکرد ، تصمیم گرفته بود که به هیچ کس حتی به عشقش نگه امشب چه نقشه ای کشیده و بی سر و صدا بره قم ، لابلای اشکاش به تاریکی و سکوت جاده کاشان فکر میکرد و پیش خودش خیال میکرد تو تاریکی و ارامش اون جاده زیر اسمون صاف و پر ستاره شب چه حالی پیدا میکنه ..
نفهمید چی مجبورش کرد راز سفر امشبش از دهنش درز پیدا کرد و فاتحه اون خلوت خونده شد ، با حال خرابی که داشت جرات نمیکرد عشقش را اون وقت شب دربه در بیابون و جاده کنه و از طرفی حالا دیگه نمیتونست تنها بره ، نمیدونم چی شد که اونشب قرار شد برن چایخونه و باز یادم نیست که چطور برنامه اونشبشون به هم خورد و چند ساعت بعد بود که با یه بطری نصفه مشروب با اضطراب از پله ها بالا میرفت تا خستگی روحش را تو تاریکی مستی گم کنه و از اون حال و هوا بیرون بیاد ...
یه حس بدی بهش میگفت که عشقش از رو دل سوزی و ترحم اون شب این همه خطر را به جون خریده و دلقک خسته را مهمون تنهایش کرده ، از این فکر فرار میکرد و امید وار بود که اینطور نباشه ، ته دلش ارزو میکرد که ای کاش وترحمی در کار نباشه ، نکنه امشب مهمون ناخونده و مزاحم خلوت عشقم باشم ؟ هر وقت این فکر به سرش میافتاد دلش میگرفت و قصه تا ابرو هاش بالا میرفت و بعد که به خودش میومد زوری میخندید...
مستی داشت کار خودش را میکرد و یکم راحت تر بود ، از هر دری حرف زدن و برای فرار از خستگی هاش حاضر بود در مورد هر چیزی از سیاست گرفته تا عرفان یه ساعت روده درازی کنه و حرص همه را در بیاره ،‌ چشماش بی حال شده بود و نگاهش زیر نور فلاشر رو بدن عشقش سنگین شده بود و باز سعی میکرد رقص اون اندام قشنگ را به خاطر بسپره ...
همه سنگین و خواب الود بودن اما دلقک نمیخاست بخوابه میخاست تا صبح کنار عشقش باشه و این شب تکرار نشدنی را تا صبح بدرقه کنه ، میخاست لحظه لحظه اون شب ارزو را تو خاطرش حفظ کنه و وقتی که همه تصمیم گرفتن بخوابن باز دلش گرفت ، داشت اطراف پذیرایی یه جایی برای خواب پیدا میکرد و نگاهش دنبال اون کاناپه بود و منتظر اجازه صاحب خونه که دعوت به اتاق خواب عشقش برق از سرش پروند !!!!
نگران فردای اون روز بود که بقیه چه قضاوتی در مورد اون شبشون میکنن و نگران متلک های که عشقش را ازار بدن؛ اما ظاهرا باید اونشب کنار عشقش میخوابید ، حتی فکرش دیوونه اش میکرد که داره به این ارزوش میرسه...
اون شب نه خوابش میبرد و نه دلش میخواست بخوابه و تا صبح تو افکار خودش غرق بود ، به ارزوی هاش ؛ به روز اول ؛ به فردا ؛ و به همه چیز فکر میکرد و بعضی وقتا به عشقش نگاه میکرد که خسته کنارش خوابیده بود...
مثل بقیه خوشبختی هاشون اون شب هم زود تمام شد و روشنی صبح بود که دلش را جا گذاشت و گیج و منگ از مستی و بی خوابی به سمت خونه راه افتاد